بازنشستهی شرکت برق بود؛
دستی هم در نجّاری داشت!
.
•••••••
.
هر وقت میدید بچههای کوچه دارن بازی میکنن، میومد و تذکّر میداد که مواظب گلهای باغچهی جلوی در خونهاش باشیم.
حق هم داشت؛
بین تموم خونههای سازمانی و ویلایی این منطقه، تمیزترین و سرسبزترین و منظمترین باغچهها، متعلّق به درون و بیرون خونهی علیش آقا، همسایهی غربی ما میشد.
.
•••••••
.
چند روز پیش،
عجیب دلم برای نقلهای کنار دمنوشهای گلگاوزبون عزیزه خانم، همسر علیش آقا، تنگ شده بود.
نمیدونم اون نقلها چی داشتن، یا اون دمنوشها چهطوری آماده میشدن که هیچوقت و هیچجای دیگهای، نه طعمشون رو میشد چشید، و نه مثلشون رو میشد دید!
.
•••••••
.
بعد از ظهرهای تابستون، وقتی با توپهای پلاستیکی چندلایهمون، چنان غرق بازی میشدیم که هیچچیز دیگهای برای ما مهم نبود، یکی امّا، حواسش به ما بود؛
البته نه به خاطر گلهای توی باغچه، به این که، چهقدر، وسط بازیهای بچگی، بستنی لیوانی میچسبه!
آخ که دلم میخواد، علیش آقای دوستداشتنیمون زنده بود و یهبار دیگه، وسط تمام جدّیّتهایی که خرج این دنیا میکنیم، صدامون میزد و با لهجهی شیرین ترکیش، میگفت بستنیهاتون آب میشه!
.
•••••••
.
امروز، وقتی داشتم بستهای که پستچی به من تحویل داده بود رو باز میکردم، اصلاً انتظارش رو نداشتم که یه بستهی نقل، با همون عطر همیشگی، من رو به سالها قبل، و به کنار پشتیهای هالِ پلاکِ هشتاد و پنجِ بنفشهی سیزده ببره!
.
•••••••
.
مهم نیست چهقدر دور، یا چهقدر دیر؛
در هر حال،
یه روزی،
یکی از راه میرسه که با دستهاش، عطرِ شیرینِ تمامِ خاطراتِ خوبِ زندگیتون رو برای شما آورده!
کاش از دستشون ندیم؛
کاش دعوتشون کنیم و تا همیشه، میزبان مهربونیها و محبّتهاشون باشیم؛
و بدونیم، و باورشون کنیم که، هدیّههایی از طرف خدا هستن!
درباره این سایت