معین پاکجو



.
نامت چیست،
ای طلوع هزار رنگ سال؟
از کدام جام ارغوانی عشق، نوشیده‌ای،
که چکاوک، به آواز دستان تو، حسادت می‌کند؟
بخوان،
که تراوش واژه از س لب‌های تو،
طرحِ نابودیِ اقلیمِ سکوت را جانی دوباره بخشیده است!
.
•••••••
.

ادامه مطلب


.

تو،

قیام چکاوک‌ها به وقت اقامه‌ی بامداد،

تو،

همان حس زیبای آرامشی، که صبحِ نم‌زده‌ی بهاری دارد!

من،

به رویش دوباره‌ی رنگ‌های عشق،

در پسِ هُبوط تو، ایمان دارم؛

پس، طلوع کن!

بتاب بر این دشت رکود؛

بیا تا بعد از انقراض نسل شب‌بوها،

دست نعناع‌های وحشی را به دست باد بسپاریم؛

بلکه بشکند،

حریم سی که سال‌ها،

حاکم چرخ‌های، ارابه‌ی وحشیِ خیالِ ماست!

.

•••••••

.

ادامه مطلب


.

خدا در قبیله‌ی من،

شوالیه‌ای‌ست که شب‌ها، به اعماق دلِ اهریمن می‌زند؛

می‌تازد بر قبله‌ی خویش!

آرامش آغوش‌های متروک را برهم زده،

تا که افسونِ سرخِ شب‌های بلند را، به طلوعِ ساده‌ی یک عاشقانه ببخشد!

.

•••••••

.

ادامه مطلب


.

خدا در قبیله‌ی من،

شوالیه‌ای‌ست که شب‌ها، به اعماق دلِ اهریمن می‌زند؛

می‌تازد بر قبله‌ی خویش!

آرامش آغوش‌های متروک را برهم زده،

تا که افسونِ سرخِ شب‌های بلند را،

به طلوعِ ساده‌ی یک عاشقانه ببخشد!

.

•••••••

.

خدا در قبیله‌ی من،

شب‌ها، تخت پادشاهی‌اش را رها می‌کند؛

می‌نشیند کنار هم‌آغوشی مردمانش؛

سکوت می‌کند و تماشا.!

تا با هر نوازشی،

معبدی از عشق بسازد که با طنینِ بوسه‌ها،

ناقوس‌هایش، عالَم را به پرستش فراخوانند!

.

•••••••

.

خدا در قبیله‌ی من،

در بغضِ کهنه‌ی شبنم‌ها،

تصویر مات شبی را تکثیر می‌کند،

که تخریب آغوش‌های بی‌رقیب را، تصویب کرده بود!

او شب را بسیار دوست دارد؛

امّا چنان مصمّم است که خورشید را،

بر سرِ شب‌های دور از عاشقی، خراب می‌کند!

.

•••••••

.

خدا در قبیله‌ی من،

در پسِ رکوعِ درختانِ اقاقیا،

دعای بلند بودن شب را، می‌فهمد؛

و با نیایش جغد‌های سپید، امتداد شب را اجابت می‌کند!

.

•••••••

.

آری،

خدا،

در قبیله‌ی من،

راه و رسم عاشقی را بلد شده است!

چنان که هربار از خود می‌پرسد،

معشوقه‌ی وی، در تمام سال‌های پیش از خلقت انسان ”چیست؟!

.

•••••••

.


.

امروز، سال‌گرد آغاز یک پایان است.

بلی،

امروز، یک سال از آخرین روز آلفا می‌گذرد!

.

•••••••

.

حس و حال عجیبی داشتیم؛

گویی دیگر قرار نبود که یک‌دیگر را ببینیم.

بیش‌تر از یک ماه، در روزهای سرد و گرم پاییز این شهر، بخشی از داستان روزانه‌ی هم شده بودیم.

روزهایی که با انتظار آمدن اتوبوس‌ها شروع، و با عکس‌های یادگاری تمام می‌شدند!

داستان ما هم همان بود؛

شروع با ترس و استرس روز اول، و پایان، باز هم با یک عکس یادگاری!

.

•••••••

.

از مصائب گرفتن آن عکس، که بگذریم، به قرار آغاز یک ماجراجویی دیگر خواهیم رسید.

قراری برای دیداری دیگر؛

نه!

برای دیدارهایی دیگر!

و شاید،

قراری برای دیدار تا همیشه.

.

•••••••

.

آن روز،

کبریت آتش زدیم،

خندیدیم،

با توپی از جنس آکاستیو، گل کوچک بازی کردیم،

خندیدیم،

بادکنک هلیومی هوا کردیم،

خندیدیم،

با استنشاق هگزا فلورید سولفور، ترسناک شدیم،

خندیدیم،

قرار جلساتی هفتگی را گذاشتیم،

خندیدیم،

عکس یادگاری گرفتیم،

خیلی خندیدیم،

.

.

.

و،

به یک‌دیگر قول دادیم،

یک سال بعد،

هر کجای دنیا که باشیم،

مرده باشیم یا زنده،

رفته باشیم یا برگشته،

مشغول باشیم یا که تعطیل،

درگیر درس، امتحان، کار و ازدواج باشیم یا مهاجرت،

خود را به آن‌جا رسانده و دوباره، عکسی به یادگار بگیریم!

.

•••••••

.

بلی،

امروز، سال‌گرد آغاز یک پایان است.

امروز، همان روزی است که کلاغی سیاه، بر بلندای شاخص نشسته بود و به ما می‌نگریست.

.

•••••••

.

بلی،

امروز، همان روزی است که برای گرفتن عکس یادگاری، تنها بودیم؛

پیرمردی از درون کادر عکس‌مان عبور نمی‌کرد؛

کسی برای گرفتن عکس‌مان، سه، دو، یک نمی‌گفت؛

انفجاری در کار نبود و برتری رنگ‌ها، جایش را به یک خنده‌ی مملو از حسرت داده بود؛

که چرا رفت و نفهمیدیم چه‌گونه گذشت!

.

•••••••

.

حال که سالی از آن روز و گویی، قرن‌ها از دوستی‌مان می‌گذرد،

کاش،

یادتان باشد،

هر کجای دنیا که باشید،

قهر یا آشتی،

باز هم درون یک کادر بایستید و به یاد تخم مرغ‌های آب‌پز و دانه‌های انار، از سالی که گذشت بگویید.

.

•••••••

.

نمی‌دانم،

شاید،

این‌بار دیگر کسی نگران محیط زیست نباشد و هلیوم، جایش را به حسرت‌های مانده بر دل داده، درود بادکنکی زرد دمیده شده و، به سفری بی‌بازگشت برود.

.

•••••••

.

راستی،

به او بگویید، چه‌قدر خوب که به جای گرفتن عکس، دوربین را در حالت فیلم‌برداری گذاشت!
smiley


.

تو،

قیام چکاوک‌ها به وقت اقامه‌ی بامداد،

تو،

همان حس زیبای آرامشی، که صبحِ نم‌زده‌ی بهاری دارد!

من،

به رویش دوباره‌ی رنگ‌های عشق،

در پسِ هُبوط تو، ایمان دارم؛

پس، طلوع کن!

بتاب بر این دشت رکود؛

بیا تا بعد از انقراض نسل شب‌بوها،

دست نعناع‌های وحشی را به دست باد بسپاریم؛

بلکه بشکند،

حریم سی که سال‌ها،

حاکم چرخ‌های، ارابه‌ی وحشیِ خیالِ ماست!

.

•••••••

.

بیا تا عاشق شویم؛

برویم و بر شاخه‌های تنومند خاطرات‌مان بنشینیم؛

تا تمام مرغان عشق را در آغوش بگیریم؛

بلکه ما را تا آن‌سوی دشتِ عاشقانه‌ها پرواز دادند!

هرچند که ما،

تمام جغرافیای ی‌مان، جایی میان آغوشِ هم، محدود است؛

لیک،

شاید، توانستیم،

در برابر ناوک‌های زهرآلودِ دلالانِ عشق،

که بر مرزهای قلب‌های‌مان فرود می‌آیند، مقاومت کنیم!

.

•••••••

.

بیا تا شب از دیوار بلوغِ صبح بالا نرفته،

گام‌های تکراری دوستی‌مان را،

به سرشک‌های آمیخته با احساس‌مان، گره‌ای کور زنیم؛

تا اگر روزی، غافل از تکرار ”دوستت دارم”‌ها شدیم،

سیل اشک‌های‌مان، ما را به دریای احساس سرازیر کند.!

.

•••••••

.

آری،

بیا و بدان،

به نجوای پاکِ شبانه‌ی عشق قسم،

در هجوم عصیان‌گری‌های این عالم،

آن‌گاه که روحم، به هوای تو طغیان کند؛

نمازِ نیازِ قلبم را، به سوی افق‌های دل‌تنگیِ تو خواهم خواند!

و چه نزدیک است آن روز،

که عرش را به زیر آورم،

و از بلندای گل‌دسته‌ها،

هزاربار اذانِ عشق گویم و تِکرار کنم:

أشْهَدُ أنَّ که عاشقِ تو اَم.!

.

•••••••

.


.

ببار بر من،

بگذار حوالی من، بوی تو را بدهد!

بگذار که قضا، قدر تو را در دلم جاری کند!

بگذار ترک بردارد، بشکند، که فرو ریزد هرچه جز تو در من است!

.

•••••••

.

ببار بر من،

بگذار که راه آب، بر چشمان خشکیده‌ام باز شود؛

تا باورت شود که بر جریان احساسم سد نمی‌زنم؛

که پشتش،

بغض‌های گاه و بی‌گاهی جمع شوند که ترکیدن‌شان،

دنیایی را با خود می‌برند!

بلکه می‌گذارم جاری شوند؛

و تا روزی که بوسه‌های طولانی جوانه زنند،

دشت عاشقانه‌ها را سیراب کنند!

.

•••••••

.

ببار بر من،

ببار که اشک‌های لحظه‌ی آخر قضا نشوند؛

 

ببار که سایه‌روشن ابرها،

در حسرت دیدن بوسه‌های طولانی، در پس کوچه‌های بن‌بست، نمانند؛

 

ببار که ریشه کُند،

سر برآورد از دل،

نهال عشقی که سال‌ها، در جست‌وجوی بلوغ است!

.

•••••••

.

آری،

ببار بر من،

ببار و بمان و خورشید را در خلوت ابرها نظاره کن؛

تا بدانی که شب،

چه‌گونه راز خلوت عاشقان را در خود نگه‌می‌دارد!

.

•••••••

.


.

ای غزل‌سرای بداهه‌ی عشق،

در این انزوای معصومانه‌ی ستارگان،

وانهاده‌ام بر اوهام غریبانه‌ات،

بلوغ زودرس تمام شب‌ها را؛

که مرا تا اوج خفتگی در آغوشت،

به بوسه‌ای بر لب‌هایم طلب‌کار می‌کند!

.

•••••••

.

ای قصیده‌‌ساز حماسی،

به میعادگاه خدایان شب قسم؛

تب می‌کند تمام حسرت‌های کودکی‌ام،

گر رحم نکنم بر آن لبی،

که از شرابه‌های عاشقانه‌ی ما، تر شده است!

من،

نمی‌دانم که هوس،

چگونه از شراب بزم عاشقان می‌نوشد؛

لیک،

می‌بندم پلک غریبه‌ای را که تا عمق نگاه،

غرقه در عشق‌بازی‌های شبانه‌ی ما باشد.

.

•••••••

.

ای غریبانه‌ترین رویای شبانگاهی،

در این واپسین عاشقانه‌ام،

گر گذر کنی از من و ندانم،

بر هر سرایی سر زنم تا تو را یابم!

لیک،

در این اقلیم گسترده‌ی تنهایی،

عشق را،

نه شعله‌های سرکش معبد ققنوس‌ها فهمیدند،

نه پروانه‌های محصور زندان سلیمان؛

چرا که در جزایر عریان انسان‌ها،

عشق بر سینه‌ی خاک می‌ماسد!

.

•••••••

.


.

ای عشق کهنه‌ی من!

در عبور راهی که می‌روی،

به هرچه می‌رسد،

به هرچه در راه است،

چشم می‌بندم، تا تو را دریابم.

به قرار محبّت‌های طولانی‌مان قسم،

به هرچه که از سمت تو رسد، آرامم!

باورت بشود یا نه،

بیش از این،

تاب دیدن سنگینی شکوفه‌های انگور،

بر این جوانه‌ی گندم را، ندارم!

.

•••••••

.

ای عشق کهنه‌ی من!

من،

همانم که به عهد‌ نبسته‌ی تو، سال‌ها وفا کرده‌ام؛

پس بیا و خام کن مرا!

بریز می را در این جام خمارین؛

تا که یک جرعه از آن را، غلیظ‌ترین باورِ ابدیِ ایمانم کنم!

.

•••••••

.

ای عشق کهنه‌ی من!

ای ایهامِ تنیده در سخن!

بیا تا در انبساطِ واژه‌ها، کمی تو را استخراج کنم؛

بیا که می‌خواهم، آغاز یک عمر با تو بودن را، جشن بگیرم!

.

•••••••

.

ای عشق کهنه‌ی من!

چه تفاوت که تو در غرب باشی و من در دورترین خاور ممکن!

باور کن،

فرقی ندارد که سال نو شود، یا عمرِ اندکِ من؛

چه اهمیّت که ساعت قدیم باشد یا جدید،

وقتی که من،

تو را،

همیشه به سمت خود خواهم کشید؟!

.

•••••••

.

ای عشق کهنه‌ی من!

نیک می‌دانم که امشب،

اگر شریک بساط عاشقانه‌ام نباشی،

در امتدادِ آن دوردستِ پُر ستاره،

در پس اجاقی که گیسوان هزار خاطره، در آن شعله می‌کشد،

در حسرتِ گرفتن یک مه صبح‌گاهی، خواهم ماند!

 

پس بیا،

دستم را بگیر و دنیا را، ماتِ چرخشِ مستانه‌ی‌مان کن!

.

•••••••

.

ای عشق کهنه‌ی من!

"ای آشنای دیرینم!

تا ابد و در هر نفس،

یاد تو، زیبنده‌ی دنیای کوچک من است!

 

آری،

از تو تِکرار می‌کنم؛

بی‌نهایت من، دوستت دارم!

.

•••••••

.


.

ساعتِ صفر که می‌شود،

آن‌گاه که باد اوج می‌گیرد،

دلم را می‌کشانی به گلوگاهِ جهان؛

همان‌جا که در مرزِ چشمانت،

عشق، بر اعتبارِ خاصیّتِ خویش، شبهه‌ناک، در نگاهم تکرار می‌شود!

.

•••••••

.

ساعتِ صفر که می‌شود،

آن‌گاه که باد اوج می‌گیرد،

دلِ تمامِ حاشیه‌های طلایی ابرهای دَم غروب، برای تو، تنگ می‌شود؛

چنان که طایفه‌ای از پروانه‌ها،

کِشان کِشان،

شکیبایی نفسم را،

به مصافِ سرگشتگی‌های ممتدِ راهت می‌برند!

.

•••••••

.

ساعتِ صفر که می‌شود،

آن‌گاه که باد اوج می‌گیرد،

طغیانِ پرتلاطم عشقت، می‌بَرد مرا به سرزمینِ سرخِ اساطیر؛

همان‌جا که در معبد شقایق‌های مجنون،

در پشت میله‌های هوس، باور پرواز را، مدام، انکار می‌کنند!

.

•••••••

.

ساعتِ صفر که می‌شود،

آن‌گاه که باد اوج می‌گیرد،

نغمه‌ام از دلِ امواجِ خروشان،

آسوده بر تداومِ تاریکی‌ها، می‌راند؛

هم‌چون بوی قاصدک‌های آزاد،

در عمق جانم،

طغیانِ سرخِ عشق،

آن‌چنان می‌تراود که پروانه‌ی رنگینِ رویایم، از آن، زنده می‌شود!

.

•••••••

.

آری،

ساعتِ صفرِ عاشقی که فرا رسد،

همان زمان که باد، اوج را مُسخَّر خویش گرداند،

من،

در احساسِ نابِ عاشقانه‌ات،

چنان غرق می‌شوم،

که حتّی ”قریبه‌ها، گمان برند،

در گذرگاهِ جانم، به رکودِ تنهایی نشسته‌ام!

.

•••••••

.


.

زهدِ پنهانی من!

آن‌گاه که در قعر دلم، حیرانِ تماشای تو می‌شدم،

آن‌گاه که تپشِ عاشقانه‌هایم را، گوش تا گوش، برای تو زمزمه می‌کردم،

نازِ نگاهت،

هم‌چون آتشی بر آب،

موج جنونم را چُنان لمس می‌کرد که سال‌ها،

تشویش‌های جان بی‌تابم را، آرامشی ابدی می‌بخشید!

.

•••••••

.

زهدِ پنهانی من!

آن روزها گذشته‌اند و این شب‌ها،

نه واژه‌ای می‌تراود،

نه احساسی از درون می‌شکفد؛

تنها،

من مانده‌اَم و اندکی از یادت که در گلوگاه جانم، آماسیده است!

.

•••••••

.

زهدِ پنهانی من!

دلِ من می‌گیرد؛

گاهی که در کشاکش دردی و دست‌های‌مان از هم جداست!

باور کن،

پژواک سینه‌های پُر دردمان،

روزی،

پرده‌ی گوش بد‌خواهان‌مان را خواهد لرزاند؛

تا اندیشه‌ی آفت‌زده‌ی‌شان، در توهم جاهلانه‌ی خویش دفن شود!

.

•••••••

.

زهدِ پنهانی من!

این شب‌ها که بارها از تو جا مانده‌اَم،

می‌دانی چه بی‌اندازه،

دلم،

تَنگِ گاه‌های قربتِ قلب‌های‌مان می‌شود؟!

شاید،

تقدیر آن نیست که رازهای موهوم عشق‌مان، بر همگان فاش شود!

به تو سوگند،

که در حسرت اندیشه‌ام،

این شب‌ها،

هوسی نهفته است که عصیانش، این رازها را تا ابد عریان می‌کند!

.

•••••••

.

آری،

زهدِ پنهانی این شب‌های من؛

به تو سوگند!

که سوگند این شب‌ها را،

دیر یا زود،

با سرشک‌های پنهانی‌ام، رسوا می‌کنم!

.

•••••••

.


پنجره‌ی اتاقم به سمت شمال باز می‌شه!

.

•••••••

.

تابستون پارسال،

توی باشگاه نجوم مشهد،

وقتی داشتم از رویدادهای رصدی ماه بعد حرف می‌زدم،

از حضّار خواهش کردم، تا جایی که امکان داره، هر شب، به یک جای آسمون نگاه کنن؛

برای یک مدت طولانی، بالا اومدن ستاره‌ها رو ببین!

مثلاً رأس یک ساعت خاص، به شمال شرقی نگاه کنن.

 

به‌شون گفتم، حس خوبی می‌ده به آدم.

هر شب، می‌بینی که ذات‌الکرسی از روز بعد بالاتر اومده، چند ماه بعد، دبّ اکبره که جاش رو گرفته!

 

از اون روزها به بعد، هر شبی که خونه بودم، آسمون رو می‌دیدم؛

از یک پنجره، به یک نقطه.

.

•••••••

.

سرد باشه یا گرم، باد بیاد یا بارون، برف نشسته باشه، یا حتی پشه‌ها کمین کرده باشن پشت پنجره، بازش می‌کنم و صدای اذون صبح رو از بلندگوی مسجد می‌شنوم.

 

توی یک سال گذشته، چند شب خونه نبودم.

اما هر سحر، به آسمون نگاه کردم.

حتّی وقتی روز اول فروردین امسال، خونه‌ی دوستم بودم، قبل اذون، آروم آروم رفتم درب بالکن‌شون رو باز کردم و صدای اذون رو شنیدم.

و خب،
شاید، بزرگ‌ترین نگرانی من در این یک سال، این بود که اگر بارون بیاد و بلندگوی مسجد خراب بشه، چه‌جوری صدای اذون رو بشنوم؟

.

•••••••

.

یه سجاده‌ی کوچولو دارم، با یه مهر و یه تسبیح!

نمی‌دونم کی بهم داده‌شون؛

امّا، وقتی تا می‌کنم‌شون، توی یه پاکت پلاستیکی جا می‌شن، به اندازه‌ی یه کف دست.

یادم نمیاد، نماز صبحم رو بدون اون خونده باشم توی این مدّت.

حتّی وقتی اذون صبح کارون‌سرای قصر بهرام رو هم نشنیدم، در حالی که از قبل می‌دونستم که چه ساعتی باید نماز بخونم، هم‌راهم بود؛

حتّی شب بارش شهابی برساووشی، کنار برج رادکان!

شاید، هزاران کیلومتر هم‌راهم بوده.

 

چیزی که توی این مدّت تغییر نکرد، هم‌راهیش با من بود.

یا توی جیب شلوارم می‌ذاشتمش، یا توی کوله، یا کیف دستیم.

همیشه با من بود.

.

•••••••

.

شب‌ها، معمولاً تا اذون صبح بیدارم؛

قبلش وضو می‌گیرم، می‌ذارمش توی جیب سمت راست شلوارم و می‌رم سراغ پنجره؛

بازش می‌کنم،

نفس می‌کشم و منتظر می‌شم تا اذون رو بگن؛

تا بشنومش؛

که اگه نشونم، یا دیر پخش بشه، بدجوری نگران خادم مسجدمون می‌شم!

.

•••••••

.

تا به حال، دوبار بالا اومدن ذات‌الکرسی رو دیدم؛

این شب‌ها هم، نوبت بالا اومدن دوباره‌ی دبّ اکبره.!

.

•••••••

.

شرطی شدم انگار!

حتّی وقتی، اون‌قدر بغض داشتم که می‌ترسیدم صدای گریه کردنم رو سحرخیزهای اطراف بشنون!

 

آخه می‌دونی،

سحر، همه‌جا ساکته؛

خیلی‌ها خوابن و پنجره‌هاشون بسته‌ست!

 

امّا، شاید یکی که من نمی‌بینمش، چند حیاط اون طرف‌تر، مثل من، منتظر باشه.

 

بعضی شب‌ها، حتّی چند شب پشت سر هم، ایستگاه بین‌المللی فضایی رو می‌دیدم که رد می‌شه و محو می‌شه؛

درست قبل اذون، همون موقع که پنجره رو باز می‌کردم!

 

یا حتّی شهاب!

یا حتّی هلال ماهی که داشت طلوع می‌کرد!

و یا، غروب نارنجی ماه!

.

•••••••

.

گاهی،

خسته بودم؛

گاهی،

ناراحت، خوش‌حال، خواب‌آلوده و پژمرده، شاداب و سر حال، سرماخورده و مریض، سالم و سلامت!

 

هرجور بودم، دل‌گیر یا دل‌شکسته، باز هم خدا بود.

باز هم هر دمم رو پر می‌کرد.

 

بعضی روزها برای خودم، ولی اغلب برای بقیه چیزی می‌خواستم ازش.

گاهی پی‌گیر حال یکی دیگه می‌شدم؛

گاهی هم می‌گفتم، خدایا، کی تموم می‌شه این دوری من و اون!.

.

•••••••

.

هربار که گله داشتم، خدا بود.

هربار که اشک ریختم، خدا بود.

هربار که صدای اذون، مو رو به تنم سیخ می‌کرد، خدا بود!

 

امروز سحر، باز هم خدا بود؛

با غروب نارنجی ماه، پشت کوه‌های نزدیک!

.

•••••••

.

پارسال،

تابستون که تموم شد،

پاییز که ییهویی اومد،

همه‌ی برگ‌های درخت توت هم‍‌‌سایه‌مون که وقتی پنجره رو باز می‌کنم، شاخه‌هاش میان توی اتاقم، ریخت؛

یکی‌شون موند امّا!

 

به درخت و به شاخه‌ی خودش چسبیده بود.

یه دونه برگ پنج‌شکل توت، تمام روزهای بعد از تابستون پارسال رو مونده بود سر جاش!

 

سرمای خشک پاییز مشهد رو، دید و موند؛

برف زیادی نیومد، امّا همون یه ریزه برف رو، تحمّل کرد و موند؛

اون شب که باد اومد و طوفان شد رو، تاب آورد و موند؛

بهار امسال که اومد، شکوفه‌هایی که سر درآورده بودن رو، نگاه کرد و موند؛

 

امّا،

اواخر بهار، وقتی برگ‌های سبز توت، به مهمونی پروانه‌ها رفته بودن،

غرق بازی با پرنده‌های سیاه و کوچولوی خوش صدای مشهدی شده بودن،

دیگه، ندیدمش!.

 

دیگه ندیدم تمام بهار و تابستون و پاییز و زمستون و بهاری که دَووم آورده بود رو داد بزنه،

بگه هستم،

ببین من رو،

همین‌جا،

جلوی چشمت!

.

•••••••

.

نمی‌دونم امسال هم، یکی از پنج‌شکلی‌های درخت اتاق من، پنج فصل کامل رو دَووم میاره دوباره، یا نه!

نمی‌دونم بهار سال دیگه، باز هم پروانه‌ها، به توت درخت توی اتاق من، هجوم میارن، یا نه!

نمی‌دونم که یک فصل کامل دیگه، باز هم می‌تونم طاقت بیارم و از توت‌های درخت همسایه‌مون نخورم، یا نه!

 

فقط می‌دونم،

درخت باشه، یا نه،

شکوفه بده، یا نه،

برگ بکنه، یا نه،

قمری‌ها، سارها و گنجشک‌ها به جون میوه‌هاش بیوفتن، یا نه،

از لابه‌لای شاخه‌هاش، ایستگاه بین‌المللی فضایی رو ببینم، یا نه،

ماه، با هلالش، طلوع، یا با نارنج‌های کاملش غروب کنه، یا نه،

یه نفر، چند صد کیلومتر دورتر، همون روز، همون نارنجی کامل رو حس کنه، یا نه،

.

.

.

خدا هست، باز هم هست؛

"اون‌قدر ملموس، که تصورش کنم!"


.

زهدِ پنهانی من!

آن‌گاه که در قعر دلم، حیرانِ تماشای تو می‌شدم،

آن‌گاه که تپشِ عاشقانه‌هایم را، گوش تا گوش، برای تو زمزمه می‌کردم،

نازِ نگاهت،

هم‌چون آتشی بر آب،

موج جنونم را چُنان لمس می‌کرد که سال‌ها،

تشویش‌های جان بی‌تابم را، آرامشی ابدی می‌بخشید!

.

•••••••

.

زهدِ پنهانی من!

آن روزها گذشته‌اند و این شب‌ها،

نه واژه‌ای می‌تراود،

نه احساسی از درون می‌شکفد؛

تنها،

من مانده‌اَم و اندکی از یادت، که در گلوگاه جانم آماسیده است!

.

•••••••

.

زهدِ پنهانی من!

دلِ من می‌گیرد؛

گاهی که در کشاکش دردی و دست‌های‌مان از هم جداست!

باور کن،

پژواک سینه‌های پُر دردمان،

روزی،

پرده‌ی گوش بد‌خواهان‌مان را خواهد لرزاند؛

تا اندیشه‌ی آفت‌زده‌ی‌شان، در توهّم جاهلانه‌ی خویش دفن شود!

.

•••••••

.

زهدِ پنهانی من!

این شب‌ها که بارها از تو جا مانده‌اَم،

می‌دانی چه بی‌اندازه،

دلم،

تَنگِ گاه‌های قربتِ قلب‌های‌مان می‌شود؟!

شاید،

تقدیر آن نیست که رازهای موهوم عشق‌مان، بر همگان فاش شود!

به تو سوگند،

که در حسرت اندیشه‌ام،

این شب‌ها،

هوسی نهفته است که عصیانش، این رازها را تا ابد عریان می‌کند!

.

•••••••

.

آری،

زهدِ پنهانی این شب‌های من؛

به تو سوگند!

که سوگند این شب‌ها را،

دیر یا زود،

با سرشک‌های پنهانی‌ام، رسوا می‌کنم!

.

•••••••

.


.

من از چه با تو بگویم؟

از خنده‌ی تلخِ این صفحه‌ی تقویم،

که طوفانِ حادثه‌ها، حتّی، ورقش را تازه نمی‌کند؟

حالیا،

ای ثانیه‌های نگران،

به پیوستگی سردتان قسم،

که چیدن مرثیه‌ها در سبدِ تقدیر زمان،

اجبارِ خودساخته‌ی شب‌های دل‌تنگی من نیست!

.

•••••••

.

من از چه با تو بگویم؟

از هجومِ بی‌رحمِ اگرهای بی‌دلیل،

در دلِ مرور خاطراتِ هر شب‌مان،

که باور به رسیدن را، مکدّر می‌نمود؟

حالیا،

ای عاشقانه‌ترین قسمتِ کلام،

به التماسِ شب‌های دور از تو قسم،

برای دیدن لحظه‌ی وصال،

به خوابی خواهم رفت که مقصدش، آن سوی بسترِ نامعیّن عمرم باشد!

.

•••••••

.

من از چه با تو بگویم؟

از هوسِ عطر تو،

که لابه‌لای حضور بی‌صدای باد،

غوغای خاموش این شب‌ها در دلِ من است؟

حالیا،

تو ای پیشوای حامل دل‌تنگی،

به قانونِ اساسی چشمانت قسم،

ورای هجومِ سختِ حسرت‌های کودکانه‌ام،

که سال‌ها،

بغض را،

به نگاهِ پُر از تمنّای من، حُکم می‌نمود،

به تمامیّتِ جانِ تو، رأی خواهم داد!

 

باور کن،

ما،

دموکراتیک‌ترین دونفره‌ی تاریخِ عشّاق خواهیم شد!

.

•••••••

.

من از چه با تو بگویم؟

از ضربانِ بمِ خواهش،

که دلِ درنای مهاجرِ دشتِ آرزویم را، به سوی تو کوچ می‌دهد؟

حالیا،

"به سرخوشی ابرهایی که با هر ساز نسیم می‌رقصند" قسم،

من،

که سایه‌ی شوم طمع را،

از باورِ خواهش‌های کوه‌های بارانی، پس زده بودم،

ماه را به نگاه خورشید خواهم داد؛

شانه به شانه با تاریکی شب، راه خواهم رفت؛

تا حتّی لحظه‌ای غافل از افسانه‌ی یکی‌شدنِ سایه‌های‌مان، نشوم!

.

•••••••

.

من از چه با تو بگویم؟

از هنوزِ یاد تو،

که نوشِ شیرینی در عطشِ حاکم بر دیدگانم شده است؟

حالیا،

ای شرقی‌ترین خوشه‌ی ذرّت در باورِ مزرعه،

به اقامه‌ی احساس در زاویه‌ی برگ‌هایت قسم،

که در حسرتِ اندیشه‌ام،

لذّتِ اولین بوسه‌ی آرام خورشید بر لبانت،

دردِ شکفتنِ شکوفه‌هایت را در دلِ بی‌تابِ من جار خواهد زد!

.

•••••••

.

آری،

من از چه با تو بگویم؟

من که مِهر را، از لبِ پیشانی تو چشیده‌ام؛

من که تکّیه‌ات، بر منحنی ساده‌ی شانه‌هایم را دیده‌ام؛

تو بگو،

عاشقانه‌ترینِ آغوشت،

قسمتِ کدام "حالِ من است که تِکرار نمی‌شود"؟!

 

آری،

تو بگو،

من از چه با تو نگویم؟

.

•••••••

.


.

امشب،

شعله را به من هدیه کن؛

که در این یک‌جا نشینی عاشقان،

خمره‌های شراب را،

با طعم شورانگیز و شرربار نگاهت، ترکیب می‌کنند!

.

•••••••

.

امشب،

شعله را به من هدیه کن؛

که در این تک‌نوازی جغدهای سپید،

از شقائق پرستوهای مجنون،

سر می‌رود، تمام عاشقانه‌هایی را که در روشنی شهر، سروده‌اند!

.

•••••••

.

امشب،

شعله را به من هدیه کن؛

که در این هبوط شب‌پرستان بی‌ادعا،

آخرین اشتباه عاشقان،

جایی میان هرج و مرجِ ستیزِ با هوشیاری، در میان شاعرانه‌ها، جا می‌ماند!

.

•••••••

.

آری،

امشب،

در جای جای قلبم،

شعله را به من هدیه کن؛

رقص رستاخیز شاعرانه‌ها را، عمری به نظاره بنشین؛

چرا که در این واحه،

نیست کسی تا خموشی عشق را، شاعرانه تماشا کند!

.

•••••••

.


شما "شبی که ماه کامل شد" رو دیدید؟

.

•••••••

.

من امشب دیدمش؛

با پدر و مادرم بودیم.

 

کاش نمی‌دیدمش.

کاش لااقل تنها می‌دیدمش؛

کاش می‌تونستم باهاش گریه کنم.

.

•••••••

.

یاد اردی‌بهشت 96 افتادم، یکی بهشت رضای مشهد بود، یکی آرام‌گاه مدرس کاشمر.

دوتا سرباز که رفتن خدمت و هیچ‌وقت، زنده برنگشتن!

من زیر تابوت‌شون رو گرفته بودم؛

من تشیع‌شون کردم؛

من گذاشتم‌شون روی زمین، که دفن بشن توی خاک.

.

•••••••

.

مادر یکی‌شون می‌گفت:

"مادر، مگه هفته‌ی دیگه قرار نبود بریم خواستگاری دخترخاله‌ت؟

مادر، چرا برنگشتی؟

حالا من با کی برم؟"

.

•••••••

.

هر دوشون کوچک‌تر از من، هردوشون سبک‌تر از من، اما تابوت‌شون، سنگین‌ترین چیزی بود که بلند کرده بودم.

انگار سنگینی یک دنیا روی دوش من بود.

شونه‌ی چپ من، هیچ‌وقت یادش نمی‌ره، که چه بار ارزش‌مندی رو به دوش کشید.

.

•••••••

.

به ما گفتن که کمین خوردن؛

با تیربار، از دور زده بودن‌شون.

.

•••••••

.

برادر خردسال یکی‌شون، نمی‌دونست چی شده؛

آورده بودنش گل‌زار شهدا!

اشک می‌ریخت، از ته دل گریه می‌کرد؛

بغلش کردم،

شاید فکر می‌کرد منی که لباس برادرش رو به تن دارم، می‌خوام از داداشش بگم؛

بگم که خیلی دوستش داشت؛

بگم که اون لحظه‌های آخر، داشته بهش فکر می‌کرده.

.

•••••••

.

سخت‌ترین لحظه‌ها،

همیشه مال سخت‌ترین آدم‌ها نیست؛

گاهی،

نازک‌دل‌ترین‌شون، سخت می‌شن، تحمل می‌کنن، بقیه رو آروم می‌کنن، و در خلوت خودشون، می‌شکنن!

.

•••••••

.

اون‌قدر توی بغلم نازش کردم، باهاش حرف زدم، که دیگه گریه نکرد.

.

•••••••

.

یادم نیست،

شاید اون شب هم ماه کامل بود.


.

باید به تو بازگردم؛

به عشق،

به رویای شب‌های تابستان،

به قرار دل‌های بی‌قرار،

به هم‌آوایی رنگ‌های پس از باران!

.

•••••••

.

باید به تو بازگردم؛

به عشق،

به تابش بی‌کرانه‌ی آفتاب،

به مناجات شقایق در باد،

به اسارت بغض در رگ‌های خواب!

.

•••••••

.

باید به تو بازگردم؛

به عشق،

به ایهام تنیده در سخن،

به وسعت شاعران رنجور تاریخ،

به قصه‌های هزار من و، یک تو!

.

•••••••

.

آری،

باید به تو بازگردم؛

به تو،

به عشق،

به نهایت ادراک زمان،

به آن دم، که با خنده‌های تو آشناست!

.

•••••••

.


.

باور کن با آمدنت،

مایه‌ی حیات مردم این شهر، عشق خواهد شد،

نه ترکیبی اتّفاقی از گازهایی که تنفس می‌کنند!

.

•••••••

.

باور کن با آمدنت،

تمام ساعت‌ها، به وقت عشق‌بازی‌های شبانه،‌ کوک می‌شوند،

نه آن‌گاه که صفر، حاکم مطلق اعداد است!

.

•••••••

.

باور کن با آمدنت،

ماندگارترین حکومتِ این شهر، دولتِ عشق خواهد بود،

و دیگر نیازی به تدبیر برای امّید، و خدمت‌گزاری دولت نیست!

.

•••••••

.

باور کن با آمدنت،

مگر دیگر می‌شود دنیای بدون تو را، زندگی کرد؟!

.

•••••••

.

پس،

بیا!

.

•••••••

.

بیا،

تا حساب روزهای بی‌تو پاک شود،

و هر روز هفته را، به یک اسم و تمام ساعات را، با نام تو صدا زنند!

.

•••••••

.

بیا،

تا گوش‌های‌مان، گوش تا گوش، کنار هم باشند،

و مگوترینِ رازهای‌مان را، بی‌واسطه، از هم بشنوند!

.

•••••••

.

بیا،

تا تپش قلب‌های‌مان تشدید شود؛
بلکه دیوار تمام خانه‌های این شهر فروریزد و مردمانش را، با هم آشتی دهیم
!

.

•••••••

.

بیا،

تا به‌جای در هم تنیده‌شدن انگشت‌های‌مان،

طولانی‌ترین زنجیره‌ی انسانی عالَم را،

با کنار هم چیدن منحنی لب‌های‌مان بسازیم!

.

•••••••

.

بیا،

تا نرخ دوستی، دیگر تک‌رقمی نباشد،

و همه با هم، عاشقی را متورّم کنیم!

.

•••••••

.

آری،

باورت بشود یا نه،

این شهر،

فقط، تو را کم دارد!

پس،

بیا!

.

•••••••

.


.

این شب‌ها،

همان‌گاه که از درایت رُزهای وحشی،

رنگ‌ها، در هزارتوی صلابت‌شان، رقص می‌کنند،

 

این تویی،

که از پسِ هیاهوی حجله‌ی عشق و شراب می‌آیی؛

 

این منم،

که در این بازی مستانه،

از پسِ رام کردن هوس‌های م، برنمی‌آیم!

.

•••••••

.

این شب‌ها،

همان‌گاه که از پسِ بارشِ پی‌درپی باران،

کودک درونم را، به نیل می‌سپارم،

 

این تویی،

که طرحِ خیالت،

صلح را، بر پهنه‌ی قلبم حرام می‌کند؛

 

این منم،

که هم‌چون چنگِ بغضِ یک ترانه،

تَنِ هزار فرعون را، در گور می‌لرزانم!

.

•••••••

.

این شب‌ها،

همان‌گاه که زوزه‌ی گرگی،

در پی خواهش مهتاب، تَنِ نحیفِ باد را می‌نوازد،

 

این تویی،

که در لابه‌لای ریشه‌های باورم،

مرا قدرتی می‌دهی، که پریدن به هوا می‌خواهد؛

 

این منم،

که اگر در انتهای بن‌بست دنیا،

عطرِ تو جاری نباشد،

به هزار گناهِ ناکرده، نامه‌ی اعمالم را، تباه خواهم ساخت!

.

•••••••

.

آری،

این منم،

که اگر شبی،

رویای تو را،

از جامِ هوس‌های گاه و بی‌گاهم سر نکشم،

دیگر به طلوع، نخواهم رسید!

.

•••••••

.


.

آشنای دیرین من!

با من چه کرده‌ای که ناوک‌های عشق‌آلود چشمانت،

چُنان در قلبم جای می‌گیرند،

که تپش‌های گاه و بی‌گاه، امانش را بریده است؟!

.

•••••••

.

آشنای دیرین من!

خاطرت،

با واژه‌ها چه کرده است که در بیانش مفلوک مانده‌اند؟!

آه از نهادِ جمله‌ها برمی‌خیزد،

آن‌گاه که در گزاره‌ی‌شان، یادِ تو، جاری شود!

.

•••••••

.

آشنای دیرین من!

از آن روز که در حوالی تو آغاز شدم،

لحظه‌ای ندیدنت،

مرا،

محکوم می‌کند بر سِ خویش؛

بارها،

فرو می‌ریزم، در گردابِ هول و هراسی که هرگز، نداشته‌ام!

.

•••••••

.

آری،

آشنای دیرین من!

به تو،

به می‌آلودترین جامِ شرابِ شبانگاهی‌ام، قسم!

تا شبی، چند، تو را،

در دلم،

بر زبانم،

جاری نکنم،

تا نگویمت،

تا نیاندیشمت،

تا تو را،

در میان عاشقانه‌هایم، با اشک در نیامیزمت،

تا تو را،

در پیچ‌گاه گلویم، ملتمسانه، جاری نَنُمایمت،

هرگز،

هرگز،

هرگز،

فارغ از این بلند بندِ سال‌های دور از تو، نخواهم گشت!

به خدای قسم!

.

•••••••

.


.

منجّم که می‌شوی،

به کویر که می‌روی،

زندگی‌ات می‌شود یک تکّه آسمان؛

تکّه آسمانی که گاه،

خیالت را برده است به ناکجاهایی که آبادند!

.

•••••••

.

منجّم که می‌شوی،

به کویر که می‌روی،

در راهِ بازگشت از آن، چیزی کم خواهی داشت؛

کویر نخواهد گذاشت که دلت را، با خود برگردانی؛

دلت شده است هم‌بازی او!

.

•••••••

.

منجّم که می‌شوی،

به کویر که می‌روی،

گاهی، دلت، برای آسمانِ بی‌ستاره هم، تنگ می‌شود؛

آسمانی که حدّی ندارد و تو،

با دیدن آن،

مرزی بین صور فلکی، نخواهی گذاشت!

.

•••••••

.

منجّم که می‌شوی،

به کویر که می‌روی،

سکوت بی‌پایان ستارگان را، نیز، دوست خواهی داشت؛

همان‌هایی که هم‌همه‌ی بی‌مثال‌شان،

خواب را، از چشمان تو،

بارها ربوده‌اند!

.

•••••••

.

منجّم که می‌شوی،

به کویر که می‌روی،

تمام وجودت، می‌شود دو چشمی که پلک زدن را، نمی‌دانند؛

بعید است که زدنِ پلکی،

لذّت دیدنِ عشق‌بازیِ دو ستاره را، از تو محروم نَنُماید!

.

•••••••

.

منجّم که می‌شوی،

به کویر که می‌روی،

دلت می‌خواهد از روی تخته‌سنگی، پاهایت را، آویزان کنی؛

که اگر پهلویت بر پهلوی کسی تکّیه کرده باشد،

سخت است،

که دستی را، بر شانه‌ات نیابی!

سخت است،

که سری بر بازوانت، آرام نگرفته باشد!

سخت است،

که نشود، توجّه تمامِ آسمانیان را، به خود جلب نُمایی!

.

•••••••

.

آری،

منجّم که می‌شوی،

به کویر که می‌روی،

تمامِ فکرت،

تمامِ ذهنت،

و تمامِ خیالت،

می‌شود حکومت دوست!

.

•••••••

.


.

منجّم که می‌شوی،

به کویر که می‌روی،

زندگی‌ات می‌شود یک تکّه آسمان؛

تکّه آسمانی که گاه،

خیالت را، برده است به ناکجاهایی که آبادند!

.

•••••••

.

منجّم که می‌شوی،

به کویر که می‌روی،

در راهِ بازگشت از آن، چیزی کم خواهی داشت؛

کویر نخواهد گذاشت که دلت را، با خود برگردانی؛

دلت شده است هم‌بازی او!

.

•••••••

.

منجّم که می‌شوی،

به کویر که می‌روی،

گاهی، دلت، برای آسمانِ بی‌ستاره هم، تنگ می‌شود؛

آسمانی که حدّی ندارد و تو،

با دیدن آن،

مرزی بین صور فلکی، نخواهی گذاشت!

.

•••••••

.

منجّم که می‌شوی،

به کویر که می‌روی،

سکوت بی‌پایان ستارگان را، نیز، دوست خواهی داشت؛

همان‌هایی که هم‌همه‌ی بی‌مثال‌شان،

خواب را، از چشمان تو،

بارها ربوده‌اند!

.

•••••••

.

منجّم که می‌شوی،

به کویر که می‌روی،

تمام وجودت، می‌شود دو چشمی که پلک زدن را، نمی‌دانند؛

بعید است که زدنِ پلکی،

لذّت دیدنِ عشق‌بازیِ دو ستاره را، از تو محروم نَنُماید!

.

•••••••

.

منجّم که می‌شوی،

به کویر که می‌روی،

دلت می‌خواهد از روی تخته‌سنگی، پاهایت را، آویزان کنی؛

که اگر پهلویت بر پهلوی کسی تکّیه کرده باشد،

سخت است،

که دستی را، بر شانه‌ات نیابی!

سخت است،

که سری بر بازوانت، آرام نگرفته باشد!

سخت است،

که نشود، توجّه تمامِ آسمانیان را، به خود جلب نُمایی!

.

•••••••

.

آری،

منجّم که می‌شوی،

به کویر که می‌روی،

تمامِ فکرت،

تمامِ ذهنت،

و تمامِ خیالت،

می‌شود حکومت دوست!

.

•••••••

.


.

در میانِ بُهتِ نگاه‌ها،

من،

به اوّلین نگاه،

مصلوبِ پریشانی رنگ‌ها در چشمانت شدم!

.

•••••••

.

در میانِ بُهتِ نگاه‌ها،

می‌شوم ساقی؛

تا که سرخِ نگاهم را،

در پیاله‌های تمنّای گل‌های رازقی،

به میهمانی چشمانِ تو، فراخوانم!

.

•••••••

.

در میانِ بُهتِ نگاه‌ها،

خوابی از تو را،

به روشنی مه‌تاب هدیه کردم؛

تا در هیاهوی آرام شب،

ابدیّت را، بر بال پروانه‌های دشت، ترانه بخوانم!

.

•••••••

.

در میانِ بُهتِ نگاه‌ها،

گاهی،

دلم،

تَنگِ آشتی دسته‌های قاصدکی می‌شود،

که از جانبِ تو،

به قصد رساندن عاشقانه‌های یواشکی،

آسمانِ سَمتِ تو را که در آن، صداقت می به پا می‌کند،

به رخِ غریب‌ترین خورشیدِ موج‌نشان می‌کشانند!

.

•••••••

.

آری،

در میانِ بُهتِ نگاه‌ها،

همان زمان که در میانِ بُهتِ خواب‌آلود یک رویا مانده‌ام،

تو،

طولانی‌ترین بُهتِ عاشقانه‌ی شب‌های یلدایی من، خواهی بود!

.

•••••••

.


.

مولانای من!

با شمسِ خود چه کرده‌ای که حکمتش را از یاد برده است؟!

.

•••••••

.

مولانای من!

می‌دانم که ادیبان جهان،

از منِ شوریده‌دل، خرده خواهند گرفت؛

که چرا تو را از برای همه، فقط برای خود خطاب می‌کنم!

.

•••••••

.

مولانای من!

شاید، خوش‌بختی، در وسعتِ آغوش تو، تنها باشد؛

وَه که چه خسران بزرگی است،

اگر شب‌ها که آزادیم، در آن جای نگیریم!

بخواه و نگذار،

که سکوتِ سردِ زمستان، بر خلوت ما چیره شود!

.

•••••••

.

مولانای من!

باور کن،

ستارگانِ شب را،

از تمام برگ‌های درخت، خواهم آویخت؛

تا در خلوتِ ما،

ابدیّت،

تنها،

بر بالِ فرشته‌های مجنون سنگینی کند!

که اگر ستاره‌ای به قصدِ چشمانت، خود را رها کند،

جز چرخشِ مستانه‌ی برگ‌های چنار، فاصله‌ای میان ما نباشد!

.

•••••••

.

مولانای من!

همان هنگام که اشتیاق شعر،

در جای جای وجودم شعله می‌کشد،

صدای اذان صبح‌گاهی،

دُرنای مهاجرِ قلبم را، به سوی تو روانه می‌کند؛

مرا بخوان،

که نمازِ نیازِ قلبم، قضا نشود!

.

•••••••

.

آری،

مولانای من!

مرا، به خود دعوت کن؛

به پس‌کوچه‌های بلخ؛

بگذار تمام راه را،

شاهد رویش واژه‌های دوست داشتنت باشم!

بگذار در تمام مسیر،

خیالم، در هوایت، معلّق بماند!

باور کن،

سال‌هاست که انتهای ردّ تو،

مقصدِ تمامِ عاشقانه‌های من است!

.

•••••••

.


.

از من روی مگردان؛

بگذار زلف‌های حریری‌ات،

که در پسِ پنجره‌ها،

کودکِ درونِ باد را به چالش می‌کشند،

تماشا کنم!

.

•••••••

.

از من روی مگردان؛

بگذار تا با سختی موهومِ الماسی،

که بر چشمانت نقش می‌بندد،

هزار شب،

هزار و یک شب دیگری را،

بر دیواره‌ی قلبم، حکّاکی کنم!

.

•••••••

.

از من روی مگردان؛

بگذار آوازی سَر دهم،

که به هنگامِ سقوط،

زمزمه‌ی عاشقانه‌ی برگ‌های چناری باشد،

که آمدن تو را، نوید می‌دهند!

.

•••••••

.

از من روی مگردان؛

بگذار این شب‌ها که خوب می‌دانم،

مستی، از باده‌ی هوشیاری، چه طعمی دارد،

چشم‌هایم را،

خیسِ بازی شبانه‌ی اشک‌هایش کنم!

.

•••••••

.

از من روی مگردان؛

بگذار که ببارد،

بارانِ عشقی که شب‌ها،

بند بند درونم را، به آزادی فرا‌می‌خواند؛

چرا که من،

حبس شدن در انبساطِ قلبِ تو را،

به هوسی ابدی از رهایی، ترجیح داده‌ام!

.

•••••••

.

آری،

ای زیباترین الهه‌ی باستان!

از من روی مگردان؛

که هرگز،

به دوری از چشمانِ خرمایی تو، عادت ندارم!

.

•••••••

.


.

من مانده‌اَم؛

که کدامین قابله‌ی پُر‌احساس زمانه،

اسارت شب‌ها را،

در آمیزشِ نورهای شرقی حرام می‌کند؟!

.

•••••••

.

من مانده‌اَم؛

بَر بلندای کدام شانه گریسته‌ای،

که رودهای مجنونِ دل‌تنگی،

راه‌شان را، در پیچ و تاب سینه‌اش،

به سمتِ تپشِ نابه‌هنگامِ شبانه‌ی قلب‌ها، کج می‌کنند؟!

.

•••••••

.

من مانده‌اَم؛

از مزارعِ انگور، چه‌گونه گذشته‌ای،

که دیگر، تُنگ‌های بلور، از خونِ تاک‌های بلند پُرنمی‌شوند؟

مگر نه آن است که عشق را،

به مستی جاودانه‌ی احساسِ تو می‌خوانند؟!

.

•••••••

.

من مانده‌اَم؛

که شرمِ آفتابِ دمِ صبح از چیست؟

چه می‌شود که خورشید، خود را، از آغوشِ مغرب تکان نمی‌دهد؛

از کوتاهی شب‌های عاشقانه می‌ترسد،

یا،

به اقتدای نور در چشمانِ زیبای تو، حسادت دارد؟!

.

•••••••

.

من مانده‌اَم؛

که چرا، پادشاهِ زمستان،

در میانِ وفور نعمت‌های تابستان،

از طعمِ لب‌های تو، چشیده است؟

مگر، از آواخر (اَ)مُرداد، تا اوایل بهمن، راه کم‌تر نبود؟!

.

•••••••

.

آری،

من مانده‌اَم؛

که از تبارِ تنِ روزهای پُرامّید،

تو،

ای قوی سپیدِ کرانه‌ی باختری،

چه‌گونه ترسِ فرود بر خاورِ عشق را، خواهی داشت؟!

.

•••••••

.


.

ای اجابتِ سرخِ شب‌هایم!

به انسجام زمستان،

در میانِ شعله‌های عشق قسم،

که تشویشِ این شب‌ها را،

نمی‌توان با آراستنِ واژه‌ها، به پایان رسانْد؛

باور کن،

تنها،

باران است که می‌تواند،

حجمِ این آتش را،

در پسِ قنوتِ دست‌های‌مان مهار کند!

.

•••••••

.

ای اجابتِ سرخِ شب‌هایم!

چشم به راه تو نخواهند ماند،

آنان که در تمامِ مسیر،

بذر نومیدی را، به حجمِ ترس‌هایت افزودند!

باور کن،

روزی،

در معراجِ آسمانی ابرها،

چُنان شبنم‌های مانده بر دستانِ نحیفِ برگِ چنار،

نسیمی،

ایشان را از چشمانِ تو، خواهد انداخت!

.

•••••••

.

ای اجابتِ سرخِ شب‌هایم!

شاید،

تو هم،

روزی،

وطنت را یافتی؛

آن‌جا که باران، از حسادتِ برف نمی‌بارد،

و آدم‌ها،

طعمِ شیرینِ عشق را،

فقط از لبِ خاطره‌ها نمی‌نوشند!

باور کن،

آن‌جا،

هیچ بادی،

از بلندای کوه‌پایه‌های بارانی،

زمزمه‌گرِ ترسِ جدایی نخواهد بود!

.

•••••••

.

ای اجابتِ سرخِ شب‌هایم!

روزی خواهی فهمید که انتظار،

شیرین‌ترین احساسِ دنیاست؛

و وصال، تمامِ شاه‌کارِ قبیله‌ی عشّاق، نیست!

روزی خواهی فهمید که شب،

دردها می‌کشد تا صبح را پیدا کند؛

امّا،

حاضر نیست،

تا بغض‌های شکسته‌اش،

در آغوش خورشید، رها شوند!

.

•••••••

.

آری،

ای اجابتِ سرخِ شب‌هایم!

این منم؛

تنها،

و مملو از ترانه‌ی سختی که چَنگِ ماتمِ یک عمر،

در دلِ من، نواخته است!

 

آری،

این منم؛

که تا همیشه،

یک فصلِ سردِ بی‌دغدغه را،

به تقویمِ زندگانی‌ات، بده‌کار خواهم بود!

 

آری،

این منم؛

تشنه‌ی بارانِ شب‌های زمستان،

تا بیاسایم و آرام کنم،

نقشِ فرسوده‌ی تدبیرِ دلی را که یک عمر، در انتظارِ تو خواهد ماند!

.

•••••••

.


.

ای ساحتِ عرفانی شب،

بیا که تمام شده‌ایم؛

 

بیا که ذوقِ دمِ صبحِ گل‌های سرخ را، به باد داده‌ایم!

 

بیا که نسیم،

در ماتم بوته‌های یاس،

دیگر به دشتِ ترانه، هبوط نمی‌کند!

.

•••••••

.

ای ساحتِ عرفانی شب،

بیا که تمام شده‌ایم؛

 

بیا که زمستان، فصلِ فریبِ بهار شده است؛

 

بیا که عشق،

جایی میان حسرت و آه،

غم‌ناک‌ترین ترانه‌ی تاریخ را می‌خواند!

.

•••••••

.

ای ساحتِ عرفانی شب،

بیا که تمام شده‌ایم؛

 

بیا که تَنِ سپیدارهای کهن‌سال زمان،

بی‌تاب دیدن شکوفه‌های زیتون، در پهنه‌ی این‌ دشت شده‌اند؛

 

بیا که خودخواهی، دست از ستیز با ما برنمی‌دارد؛

 

بیا که سال‌هاست،

خمپاره‌های بُخل و حَسَد، جانِ نحیفِ صداقت را، نشانه رفته‌اند!

.

•••••••

.

ای ساحتِ عرفانی شب،

بیا که تمام شده‌ایم؛

 

بیا که در پسِ طمأنینه‌ی سبزی که زمین دارد،

یک دنیا گدازه‌های سرخ، نهفته است!

 

بیا که دگر،

در تبارِ افق‌های رنج‌کشیده،

هیچ قومی، آواز خوشش را، سَر نمی‌دهد!

 

بیا که تندرِ خشمِ زمان،

بر تَنِ مردمان این شهر،

زخم‌هایی عمیق‌تر از درّه‌های آن سرخِ شب‌تاب زده است!

.

•••••••

.

ای ساحتِ عرفانی شب،

بیا که تمام شده‌ایم؛

 

بیا که انتهای سرخِ زمان،

در باورِ سبزِ تو،

به انتظار نشسته است!

 

بیا که تو خوب می‌دانی،

در پیچ و تابِ دل‌های‌مان،

بغض‌های نهفته،

اِشتهای باریدن را از چشمان‌مان می‌گیرند!

 

بیا که حاشیه‌ی نازکِ آرامشِ شب،

دگر، تابِ حمله‌ی شَک، به باورِ روشنایی صبح را ندارد!

.

•••••••

.

آری،

ای ساحتِ عرفانی شب،

بیا و در ازدحامِ این شهرِ غریب،

پناهِ تمامِ گم‌شدگانش باش!

 

بیا و احساسِ لطیفِ ستاره‌های عشق را،

بر طاق‌چه‌ی متروکِ اندیشه بنا کن!

 

بیا تا لبِ دیوارهای این دیار،

پُر شود از سفالینه‌های معطّر به بوی تو!

 

بیا و مگذار،

که حالِ ما،

به مانندِ زمان،

نهایتِ آشوبِ خود را، بغل کند!

.

•••••••

.

آری،

بیا که آسوده‌ترین لحظه‌ی ایمان،

در باورِ دست‌های قسم‌خورده‌ی ما، خواهی شد!

 

بیا که تماشای خدا،

از لبِ دیوارِ بلوغِ صبحِ حضورت، لذّتی دگر دارد!

.

•••••••

.

آری،

تِکرار می‌کنم؛

بیا!

 

بیا که این شهر، فقط تو را کم دارد!

.

•••••••

.


.

دلم تَنگ است؛

بی‌قرارت شده‌ام؛

بی‌قرارِ قرارهای بی‌قراری‌مان!

حالم، حالِ نیاز است و تو را، بسیار می‌خواهم!

.

•••••••

.

دلم تَنگ است؛

تَنگِ ادراکِ نفس‌هایت با گونه،

تَنگِ انحنای جذّابِ نشسته بر قلبت،

تَنگِ رقصِ شاد و بی‌پایانِ گیسوانت در باد!

 

آری،

دلم،
تَنگِ بوسه‌هایِ با تو بُن‌بست است؛

دلم،
تَنگِ آشوب‌های بی‌پایانِ شبانه، در آغوشِ توست؛

به یک‌باره، تو را محتاج شده‌ام!

.

•••••••

.

دلم تَنگ است؛

همین حالا، تو را می‌خواهم!

 

آری،

تو را می‌خواهم،

تا غفلتِ شیرینِ هم، به وقتِ گسترشِ تاریکی شویم؛

تو را می‌خواهم،

تا به هنگامِ هجومِ سایه‌ها، نور شویم؛

جای‌جای آسمان را، ببوسیم و هزاران نطفه‌ی نور، بکاریم؛

شاید خدا را، شاعرِ آتش‌بازی‌های شبانه‌ی خود کردیم!

.

•••••••

.

آری،

دلم تَنگ است؛

بی‌قرارت شده‌ام؛

و این،

تِکراری‌ترین احساسِ شب‌های من است!

 

پس بیا!

بیا و فارغ از تمامِ روزهای سال، عیدِ من باش و تحویلِ من!

 

آری،

همین امشب،

همین حالا، بیا؛

و تا ابد، تحویلِ همیشگی من باش!

.

•••••••

.


.

این منم،

زیرِ بارِ اندوهی دراز،

که در گلوی خشکِ زمان، مانده است!

بی‌سبب نیست،

اگر،

در امتدادِ روزهای سرد،

به دامنِ سپیدِ بانوی برف، چنگ زده،

و به التماسِ چشمانم،

فرزندِ میانه‌ی زمستانش را، آرزو کنم!

.

•••••••

.

این منم،

آمیخته با قطره‌های باران،

بُغضی که بارها،

جای آن دو چشمِ زیبایت،

بی‌اختیار، گریسته است!

بی‌سبب نیست،

اگر،

این شب‌ها،

اندیشهی مستِ شعرهایم،

دستانم را به شیرازِ چشمانت فراخواند!

.

•••••••

.

این منم،

لابه‌لای برگ‌های چنار،

وقتی که طوفانِ انتظار،

با شورِ دیگری، بر دلم چنگ می‌زند!

بی‌سبب نیست،

اگر،

زیر آوارِ این حادثه،

نبضِ شاعری، از ترس‌های نا‌به‌جا، آشفته جا‌به‌جا شود!

.

•••••••

.

این منم،

دورترین ستاره‌ای که در حسرتِ ماه،

نور،

از تشویشِ درونش، پیداست!

بی‌سبب نیست،

اگر،

شب بشکند،

منطقی‌ترین سکوتِ احکامِ قلب را؛

تا که فریاد زند:

"تغییر، حقِّ انسانِ عاشق نیست!"

.

•••••••

.

آری،

این منم،

درگیرِ غم‌انگیزترین مختصاتِ زمان،

وقتی که نمی‌دانم سرانجامم چیست!

بی‌سبب نیست،

اگر،

در جمله‌ای کوتاه، امّا خبری،

"توبه نکرده، تِکرار خطا کنم!"

.

•••••••

.


/قسمت اوّل:

روز اوّل سال 1399 هجری خورشیدی، برای من، پایانِ طولانی‌ترین سالِ زندگی‌ام بود.

سالی سخت، که نفوذِ دردِ تازیانه‌هایش، تا عمقِ جانم نیز، می‌رفت!

سالی با کم‌ترین برخورد چهره‌به‌چهره با دیگران، چیزی شبیه قرنطینه‌ی خانگی این روزها، که بسیاری، حتّی، توانِ تحمّلِ چند روزه‌ی آن را ندارند؛ چه برسد به هفته و ماه و سالش را!

 

بلی،

مطابق تقویم،

بامدادِ یکم فروردین‌ماه 1399 هجری خورشیدی، پایانِ طولانی‌ترین سالِ زندگی یک جوان سی‌ساله بود!

سالی که با یک جعبه‌ی شیرینی دانمارکی (یا به قولی گُل‌محمدی) شروع شد، و در واپسین ثانیه‌هایش، با انبوهِ یادآوری خاطراتی بسیار، تمام!

.

•••••••

.

سی سال پیش، در اواسط یکی از روزهای گرمِ تابستان، پسری چشم به دنیا گشود، که بعدها، به واقعیّتی بسیار مهم پی‌برد:

"رابطه‌هایی که به یک‌باره عمیق شوند، در پایان عقیم خواهند ماند!"

 

تفاوتی ندارد که این روابط، خانوادگی باشند، دوستانه و یا اجتماعی؛

از هر نوع و با هر کیفیّتی، اگر زمانِ مورد نیاز برای شکل‌گیری‌شان را طی نکنند، حکایت همان دیوار بلندی می‌شوند که کج بنا نهاده شده؛ یا خواهد ریخت، و یا، برای سرپا نگاه داشتنش، به دیوارهای کوتاه و بلند دیگری نیاز خواهد بود!

 

رابطه‌هایی که عموماً و از ابتدا، خود ما در شکل‌گیری‌شان نقشی نداشته‌ایم؛ شاید بهتر باشد تا بگویم، برای شکل‌گیری‌شان، تلاشی نکرده‌ایم!

یک روز به خودمان آمده و تمامِ وجودمان را در میانِ آن دیده و دگر روزی، انبوهِ مشکلات، ما را ناچار به انصرافِ از آن (به هر شکلی) می‌کند!

 

روابطی که نه آرمانِ خاصّی، پایه‌گزارشان بوده و نه، دلیلِ محکمی برای ادامه‌ی‌شان، وجود دارد.

شروع‌شان راحت، امّا، رهایی از یاد و خاطره‌ی‌شان، چنان سخت است که گویی تا ابد، بخشی از تو را برای خودشان، به گروگان گرفته و با هیچ بهایی، آن را به تو پس نمی‌دهند.

و تنها، شجاعتِ پذیریشِ "نبودن" و "نشدن"ِ آن‌ چه روزی "بود" یا که قرار بود "بشود"، می‌تواند تو را از آن برزخ نجات دهد.

 

بلی،

باید، نشدن‌ها را پذیرفت و به آن‌ها، احترامِ ویژه‌ای گذاشت.

.

•••••••

.

طولانی‌ترین سالی که بر من گذشت، پُر شده بود از تلاش برای فهمِ واقعیّتی که بعد از سی سال باید به آن پی می‌بردم.

واقعیّتی که نفهمیدنش، من و افراد بسیاری را، درگیر تلاش‌های نافرجامی می‌کرد که برای رهایی از آن می‌توانست شکل بگیرد!

و این، دقیقاً همان لحظه‌ای بود که به ناگاه، توپِ شروعِ سالِ جدید، نه در روز اوّلِ سال، بلکه در فرصت چند دقیقه‌ای پیاده‌روی تا خانه، برای من شلیک شد!

و من، به یک‌باره، خود را در میانِ برزخی دیدم که نمی‌دانستم ممکن است پایانی هم، داشته باشد!

.

•••••••

.

خوش‌خیالی من از یک جعبه‌ی شیرینی، برای ترمیمِ همان دیواری که کج بنا شده، آن قدر بسیار بود که تصوّر می‌نمودم، یک‌بار برای همیشه، می‌توان بدون پرداخت هزینه‌ی فسخ، یا شاید نوسازی قرارداد، آن را مطابق میلِ خود، به مانند فیلم‌های سینمایی تغییر داده و طرفین آن، تمامِ مشکلاتِ گذشته را، به یک‌باره، به فراموشی بسپارند!

زِهی خیالِ باطل!

.

•••••••

.

طولانی‌ترین سالِ گذشته، برای من، با قرنطینه‌ای خودخواسته شروع شد!

قرنطینه‌ای که ناشی از سلطه‌ی ویروسِ "زود و همین حالا می‌خواهمِ همه‌چیز" در تمامِ وجودِ من بود.

ویروسی که نه از کسی آن را گرفته بودم، و نه به کسی سرایت می‌دادمش، لکن، از من، موجودی می‌ساخت که می‌توانست چیزهای بیش‌تری را خراب کند، حرمت‌های بیش‌تری را بشکند و انسان‌های بسیارِ دیگری را درگیرِ خود کند!

شاید، راهِ درمانِ آن، خوردن یک لیوان آبِ سرد، به هم‌راه مقدار زیادی صبر و از خودگذشتگی بود؛ ولی، منِ آن سال، تصمیم گرفته بود که سلاحی مخرّب‌تر را به مقابله‌اش بفرستد.

یک ویروسِ جدید به نام "زود و همین حالا نمی‌خواهمِ هیچ‌چیز"!

و شد حکایت قانون مقابله‌ی به مِثل، و یا همان چشم در برابر چشم معروف:

نخواستن در برابر خواستن!

هیچ‌چیز در برابر همه‌چیز!

 

بلی،

از اوّلین جمله‌های من در شروع آن طولانی‌ترین سالِ جدید، سر دادنِ فریادِ نخواستنِ هیچ‌چیز بود!

.

•••••••

.

پایان قسمت اوّل،/


.

کیست که مرا،

وسوسه‌ای از غنچه‌های لبخندش بچیند؟!

جاری شود در التماسِ نگاهم،

تا مرا، غرقِ در آغوشِ خود کند!

 

خدایا!

تو خود نگه‌دارش باش؛

که من،

همانم که به سالی، نگاهی از وِی،

عاشقانه‌های دشتِ بی‌بارانم را، دِیم می‌کنم!

.

•••••••

.

کیست که مرا،

مقصدی از نامه‌های عاشقانه‌اش باشد؟!

دستانم بلرزد و چشمانم،

از شوقِ خواندن‌شان، به هر واژه‌ای خیره شوند!

 

خدایا!

تو خود نگه‌دارش باش؛

که من،

سال‌هاست،

خیره به دستِ هر ره‌گذری،

در انتظارِ رُقعه‌ای پیچیده در روبانی سرخ، بنشسته‌ام!

.

•••••••

.

کیست که مرا،

تاجی باشد در قلم‌روی تنهایی خویش؟!

به حُکمِ دل،

او را پادشاهی شوم که خود،

مَلکه‌ای برای تمامِ فصل‌های عمرِ من باشد!

 

خدایا!

تو خود نگه‌دارش باش؛

که من،

طول و عرضِ مرزهای دل‌تنگی‌ خود را،

به نشانی از مساحتِ زیبای چهره‌اش، ضرب خواهم کرد!

.

•••••••

.

کیست که مرا،

بذری بکارد در گل‌دانِ کوچکِ کنجِ حیاط؟!

که به خورشیدِ افکارش، عشق،

و به دستان پر از مِهرش، جاودانه شوم!

 

خدایا!

تو خود نگه‌دارش باش؛

که من،

سَر از خاک بَرنیاورده‌ام،

که بی عشقِ چشمانش و بی لمسِ دستانش، به زیر رَوَم!

.

•••••••

.

کیست که مرا،

باوری باشد در وفای بسته به عهد؟!

که بشکند،

که تَرَک بردارد،

که فرو ریزد، هرچه جز او، در من است!

 

خدایا!

تو خود نگه‌دارش باش؛

که من،

در تمامِ عمر،

بَر قرارِ قول‌های داده و عهد‌های نشکسته‌ام!

.

•••••••

.

آری،

کیست که او را،

جانی باشد در جانم، روحی باشد بر روانم؟!

که گَر نباشد و یا،

حتّی،

ذرّه‌ای کم باشد،

من نباشم و جانم نباشد و روحم.!

 

آری،

خدایا!

تو خود نگه‌دارم باش؛

که من،

اگر نقشِ او را،

در جای جای قلبم نَکِشم،

بی‌دلیل،

خواهم مُرد!

.

•••••••

.


قسمت اوّل! را خوانده‌اید؟

/قسمت دوّم:

وطن، جایی است که شما، با اختیار خود، آن را برای زیستن انتخاب می‌کنید؛
نه آن جا که در آن متولّد شده‌اید!

اگر شما تمام عمرتان را، حتّی از بَدو تولّد، بر روی کُره‌ی زمین زندگی کرده باشید، ممکن است وطن‌تان، جای دیگری از دنیا باشد؛ شاید نزدیک‌ترین جرم آسمانی به زمین، یعنی ماه، و شاید، سیّاره‌ای قابل ست در منظومه‌ای دور‌افتاده و در کهکشانی به غایت دور!

لکن بیایید کمی منطقی باشیم؛ بشر، تاکنون، (احتمالاً) هیچ‌گاه، پایش را فراتر از ماه نگذاشته است!

و این یعنی اجبار!

جبری که گاه، قوانین موجود بر طبیعت آن را بر بشر اعمال کرده‌اند، و گاه، انسان ناامیّد، پشت سر گذاشتنش را بر خود حرام!

.

•••••••

.

تصوّر نمایید، اهل ماه هستید و در سفری کاری، باید به زمین نقل مکان کنید!

  • آیا در بَدو ورود، نظر تمام زمینیان، قرنطینه‌ی شما خواهد بود؟
  • آیا تمام زمینیان، شما را به مثابه‌ی غریبه‌ای خواهند انگارید؟
  • آیا تمام زمینیان، ترجیح می‌دهند که اخبار ورود شما را از راه و دور و از رسانه‌ها پی‌گیری نمایند؟

و یا،

  • ممکن است بعضی‌شان، فارغ از مشکلات احتمالی، دست شما را بگیرند، شما را در آغوش بکشند و با رویی گشاده، پذیرای شما شوند؟!

.

•••••••

.

جایی که در آن به دنیا می‌آیید، ممکن است شامل این دو گروه از افراد باشد:

  • عدّه‌ای که شما را می‌پذیرند،
  • و دیگرانی که هیچ علاقه‌ای نسبت به شما ندارند.

 

پذیرش افراد در زندگی:

  • گاه از سر اجبار است، مانند هم‌خانواده، هم‌کار، هم‌سایه، هم‌شهری و هم‌وطن!
  • گاه از سر انتخاب، مانند دوست (شاید)!

 

در بسیاری از موارد، ته دل گروه اوّل، ممکن است با شما نباشد؛ و این دیوار کج آشنایی و ارتباط، یحتمل روزی خواهد ریخت.

گذر زمان در کنار گروه اوّل، احساس می‌شود؛ گاهی دشوار، گاهی آسان!

سخت آن که،
حتّی کوچک‌ترین کدورت‌ها، در میان این گروه، احتمالاً دوامی سخت و طولانی دارد و جایی برای گذشت، در میان آن نیست؛ حتّی با یک جعبه‌ی شیرینی دانمارکی!

.

•••••••

.

من دقیقاً نمی‌دانم ذوق یک انسان، کجاست که توی آن می‌خورد؛
امّا، خوب می‌دانم که توی ذوق خوردن چه دردی دارد!

آن شب، تصوّر می‌کردم اگر من از کدروت‌ها عبور کنم، دیگری هم خواهد کرد.

 

و شد آن چه نشاید!

موجی از افکار انتحاری، درون من شعله‌ور بود؛ آن‌قدر غلیظ که حتّی جرعه جرعه آب هم، نمی‌توانست آن را رقیق کند؛ حسی را داشتم که پانزده سال و چهار ماه و هفت روز و چند ساعت قبل از آن نیز، تجربه‌اش کرده بودم!

با چشمان خود می‌دیدم، دیواری که به زعم خویش، آن را صاف و استوار بنا نهاده بودم، توسط دیوار در حال ریزش دیگری، به شدّت تهدید می‌شد.

راه چند صد متری تا خانه، آن‌قدر سخت بر من گذشت که نمی‌دانم چه‌طور، سالم آن را طی کردم.

.

•••••••

.

عموماً، معادله‌ای با ورودی‌های یکسان، نتیجه‌ای مشابه را می‌دهد.

گذر زمان، تنها می‌توانست ظاهر این معادله را برهم زند؛ لکن، باطن آن، دست‌نخورده باقی می‌ماند.

ورودی‌ها، انسان‌هایی از گروه اوّل بودند و معادله، ارتباط بدون عمق، خراب و دقیقاً از سر اجبار بین‌شان!

بلی،
همان زهی خیال باطل قبل!

 

و من، برای اوّلین‌بار در زندگی، داشتم می‌فهمیدم:

"رابطه‌هایی که به یک‌باره عمیق شوند، در پایان عقیم خواهند ماند!"

.

•••••••

.

پس از خواستن‌های بسیار، به ناگاه، درون نخواستنی عمیق فرو رفته بودم.

احساس می‌کردم اگر دیگری را نیز با خویش هم‌راه کنم، جز فروریختن کاخ آرزوهایش، چیزی نصیبش نمی‌شود.

 

خود را به مثابه‌ی مسافری از دور (مثلاً ماه) می‌دیدم که زمینیان، هیچ علاقه‌ای به پذیرش‌اش نداشتند.

به خود آمده و دیدم، فریاد "زود و همین حالا نمی‌خواهمِ همه‌چیز"ِ من بلند شده است و دارد گوش عالم را کر می‌کند.

.

•••••••

.

دوست دارم، همین حال و در همین جای ماجرا بنویسم:

و در نهایت، با وجود اشتراکات فکری فراوان، و "وای،دقیقاً!" شنیدن‌های زیاد، تصمیم به ترک رابطه‌ای گرفتم که محکوم به نابودی بود.

 

لکن، نه، این گونه نبود؛
چرا که فقط وانمود کرده بودم، ادامه‌ی رابطه، منوط به پذیریش شرایط جدید از سوی طرف مقابل است!

نمی‌دانستم که چه در پیش دارم؛
چه روزها، هفته و ماه‌هایی را باید در غم از دست دادن‌ها، سپری کنم!

.

•••••••

.

سخت آن که،
با تمام وجودت، رابطه‌ای را طلب کنی که در آن، متّهم به نابالغی شده‌ای!

تنها، باید بنشینی، بشنوی که متّهم می‌شوی!

اتّهام نابالغی به یک جوان بیست و نُه ساله!
 

شاید،
اتّهام به کسی که نمی‌خواست، درست یا به اشتباه، جز تمام واقعیّت، چیزی را بیان کند، به نظر به دور از انصاف می‌نمود.

 

بلی،
حتّی ممکن است، رابطه‌ای که به انتخاب تو باشد، امّا، زمان لازم برای عمق بخشیدن به آن را طی نکرده باشی، تو را درون برزخی فرو برد که نه راه پیش داری و نه پس.

و من به خوبی دانستم که:

"نباید، در یک رابطه، زمان را صرف مقایسه کرد؛ بلکه، باید از آن، برای شناختی حداکثری بهره برد."

.

•••••••

.

چه باید کرد وقتی دلت، چیزی دیگری را می‌خواهد و دنیا، راه دیگری را پیش پایت گذاشته است؟!

لکن، قرنطینه‌ی خودخواسته‌ی من شروع شده بود.

حرف‌هایی را شنیده بودم که گویی قرن‌ها، منتظر یک جرقه بودند تا با انفجار خود، بار سنگینی را از دوش طرف مقابل بردارند!

.

•••••••

.

پایان قسمت دوّم!


.

من،

به کدامین سوی،

به کدام جغرافیای مقدّس،

در آرزوی تو بمانم؟!

 

رخ بنما،

ای ترانه‌ی مستانه‌ی بامدادی!

من،

تو را،

به هر طول و عرضی از این جهان که باشی،

خیلی دور، یا که نزدیک‌ترین،

بارها، دوستت می‌دارم!

.

•••••••

.

من، تو را دیده‌ام،

در میانِ انبوهِ گلِ سرخ!

می‌شود که اجابت نُمایی،

تمنّای خیس نگاهم را؟!

 

رخ بنما،

ای ترانه‌ی مستانه‌ی بامدادی!

بدان که گاه،

نگاهی،

برای من، بس باشد!

.

•••••••

.

چه نوایی سر بدهم،

در این شب‌های بی‌حاصل!

تمام نمی‌شود چرا، فصلِ بلندِ غیبتت؟!

 

رخ بنما،

ای ترانه‌ی مستانه‌ی بامدادی!

بیا،

که برگ‌های دفترِ تاریخ، رو به پایان است!

.

•••••••

.

از چه غم می‌خوری، ای دل!

قرار نیست مگر،

پایانِ انتظار،

سَرم روی شانه‌اش باشد؟!

 

رخ بنما،

ای ترانه‌ی مستانه‌ی بامدادی!

سال‌هاست که پیراهنِ تو،

منتظرِ لمسِ اشک‌های ماست!

.

•••••••

.

به کدام حالِ این احوال،

قولِ تو را بدهم که می‌آیی؟!

به کدام ساعتِ سال،

به کدام هفته و ماه؟

 

رخ بنما،

ای ترانه‌ی مستانه‌ی بامدادی!

سال‌هاست که نو می‌شوند، سال‌ها؛

امّا، چه سود؟

که یک به یک،

کهنه شده،

سخت شده‌اند،

گذرانِ روزهای دور از تو!

.

•••••••

.

دستانت،

داستانِ تمامِ لحظه‌های من باشد؛

ای عشق!

برایم، از گرفتن‌شان می‌گویی؟!

 

رخ بنما،

ای ترانه‌ی مستانه‌ی بامدادی!

حماسه بساز با آمدنت؛

که به سطر، سطرِ آن، محتاجم.!

.

•••••••

.

کوچه‌ها در خیالِ تو،

زیرِ هزاران برگِ پاییزی دفن شده‌اند!

مگر این شهر نمی‌داند،

که آمدنت،

تعبیری دگرگونه زِ رنگ، خواهد داشت؟!

 

رخ بنما،

ای ترانه‌ی مستانه‌ی بامدادی!

بیا که وقتِ آمدنت،

"غنچه‌های مِهر، گُل می‌کنند؛"

خورشید،

سبز، طلوع کرده و باد،

به سرخ‌ترین پرچمِ عشق، خواهد راند!

.

•••••••

.

آری،

رخ بنما،

ای ترانه‌ی مستانه‌ی بامدادی!

بیا که بغضِ طبیعت را به جان خریده‌ایم؛

و دیگر،

جز، عبای گشوده‌ی تو،

ما را سرپناهی نیست.!

.

•••••••

.

اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج


بازنشسته‌ی شرکت برق بود؛
دستی هم در نجّاری داشت
!

.

•••••••

.

هر وقت می‌دید بچه‌های کوچه دارن بازی می‌کنن، میومد و تذکّر می‌داد که مواظب گل‌های باغچه‌ی جلوی در خونه‌اش باشیم.

حق هم داشت؛
بین تموم خونه‌های سازمانی و ویلایی این منطقه، تمیزترین و سرسبزترین و منظم‌ترین باغچه‌ها، متعلّق به درون و بیرون خونه‌ی علیش آقا، هم‌سایه‌ی غربی ما می‌شد
.

.

•••••••

.

چند روز پیش،
عجیب دلم برای نقل‌های کنار دم‌نوش‌های گل‌گاوزبون عزیز خانم، همسر علیش آقا، تنگ شده بود
.

نمی‌دونم اون نقل‌ها چی داشتن، یا اون دم‌نوش‌ها چه‌طوری آماده می‌شدن که هیچ‌وقت و هیچ‌جای دیگه‌ای، نه طعم‌شون رو می‌شد چشید، و نه مثل‌شون رو می‌شد دید!

.

•••••••

.

بعد از ظهرهای تابستون، وقتی با توپ‌های پلاستیکی چندلایه‌مون، چنان غرق بازی می‌شدیم که هیچ‌چیز دیگه‌ای برای ما مهم نبود، یکی امّا، حواسش به ما بود؛
البته نه به خاطر گل‌های توی باغچه، به این که، چه‌قدر، وسط بازی‌های بچگی، بستنی لیوانی می‌چسبه
!

آخ که دلم می‌خواد، علیش آقای دوست‌داشتنی‌مون زنده بود و یه‌بار دیگه، وسط تمام جدّیّت‌هایی که خرج این دنیا می‌کنیم، صدامون می‌زد و با لهجه‌ی شیرین ترکیش، می‌گفت بستنی‌هاتون آب می‌شه!

.

•••••••

.

امروز، وقتی داشتم بسته‌ای که پست‌چی به من تحویل داده بود رو باز می‌کردم، اصلاً انتظارش رو نداشتم که یه بسته‌ی نقل، با همون عطر همیشگی، من رو به سال‌ها قبل، و به کنار پشتی‌های هالِ پلاکِ هشتاد و پنجِ بنفشه‌ی سیزده ببره!

.

•••••••

.

مهم نیست چه‌قدر دور، یا چه‌قدر دیر؛
در هر حال،
یه روزی،
یکی از راه می‌رسه که با دست‌هاش، عطرِ شیرینِ تمامِ خاطراتِ خوبِ زندگی‌تون رو برای شما آورده
!

کاش از دست‌شون ندیم؛
کاش دعوت‌شون کنیم و تا همیشه، میزبان مهربونی‌ها و محبّت‌هاشون باشیم؛
و بدونیم، و باورشون کنیم که، هدیّه‌هایی از طرف خدا هستن
!


بازنشسته‌ی شرکت برق بود؛
دستی هم در نجّاری داشت
!

.

•••••••

.

هر وقت می‌دید بچه‌های کوچه دارن بازی می‌کنن، میومد و تذکّر می‌داد که مواظب گل‌های باغچه‌ی جلوی در خونه‌اش باشیم.

حق هم داشت؛
بین تموم خونه‌های سازمانی و ویلایی این منطقه، تمیزترین و سرسبزترین و منظم‌ترین باغچه‌ها، متعلّق به درون و بیرون خونه‌ی علیش آقا، هم‌سایه‌ی غربی ما می‌شد
.

.

•••••••

.

چند روز پیش،
عجیب دلم برای نقل‌های کنار دم‌نوش‌های گل‌گاوزبون عزیزه خانم، همسر علیش آقا، تنگ شده بود
.

نمی‌دونم اون نقل‌ها چی داشتن، یا اون دم‌نوش‌ها چه‌طوری آماده می‌شدن که هیچ‌وقت و هیچ‌جای دیگه‌ای، نه طعم‌شون رو می‌شد چشید، و نه مثل‌شون رو می‌شد دید!

.

•••••••

.

بعد از ظهرهای تابستون، وقتی با توپ‌های پلاستیکی چندلایه‌مون، چنان غرق بازی می‌شدیم که هیچ‌چیز دیگه‌ای برای ما مهم نبود، یکی امّا، حواسش به ما بود؛
البته نه به خاطر گل‌های توی باغچه، به این که، چه‌قدر، وسط بازی‌های بچگی، بستنی لیوانی می‌چسبه
!

آخ که دلم می‌خواد، علیش آقای دوست‌داشتنی‌مون زنده بود و یه‌بار دیگه، وسط تمام جدّیّت‌هایی که خرج این دنیا می‌کنیم، صدامون می‌زد و با لهجه‌ی شیرین ترکیش، می‌گفت بستنی‌هاتون آب می‌شه!

.

•••••••

.

امروز، وقتی داشتم بسته‌ای که پست‌چی به من تحویل داده بود رو باز می‌کردم، اصلاً انتظارش رو نداشتم که یه بسته‌ی نقل، با همون عطر همیشگی، من رو به سال‌ها قبل، و به کنار پشتی‌های هالِ پلاکِ هشتاد و پنجِ بنفشه‌ی سیزده ببره!

.

•••••••

.

مهم نیست چه‌قدر دور، یا چه‌قدر دیر؛
در هر حال،
یه روزی،
یکی از راه می‌رسه که با دست‌هاش، عطرِ شیرینِ تمامِ خاطراتِ خوبِ زندگی‌تون رو برای شما آورده
!

کاش از دست‌شون ندیم؛
کاش دعوت‌شون کنیم و تا همیشه، میزبان مهربونی‌ها و محبّت‌هاشون باشیم؛
و بدونیم، و باورشون کنیم که، هدیّه‌هایی از طرف خدا هستن
!


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها