.

مولانای من!

با شمسِ خود چه کرده‌ای که حکمتش را از یاد برده است؟!

.

•••••••

.

مولانای من!

می‌دانم که ادیبان جهان،

از منِ شوریده‌دل، خرده خواهند گرفت؛

که چرا تو را از برای همه، فقط برای خود خطاب می‌کنم!

.

•••••••

.

مولانای من!

شاید، خوش‌بختی، در وسعتِ آغوش تو، تنها باشد؛

وَه که چه خسران بزرگی است،

اگر شب‌ها که آزادیم، در آن جای نگیریم!

بخواه و نگذار،

که سکوتِ سردِ زمستان، بر خلوت ما چیره شود!

.

•••••••

.

مولانای من!

باور کن،

ستارگانِ شب را،

از تمام برگ‌های درخت، خواهم آویخت؛

تا در خلوتِ ما،

ابدیّت،

تنها،

بر بالِ فرشته‌های مجنون سنگینی کند!

که اگر ستاره‌ای به قصدِ چشمانت، خود را رها کند،

جز چرخشِ مستانه‌ی برگ‌های چنار، فاصله‌ای میان ما نباشد!

.

•••••••

.

مولانای من!

همان هنگام که اشتیاق شعر،

در جای جای وجودم شعله می‌کشد،

صدای اذان صبح‌گاهی،

دُرنای مهاجرِ قلبم را، به سوی تو روانه می‌کند؛

مرا بخوان،

که نمازِ نیازِ قلبم، قضا نشود!

.

•••••••

.

آری،

مولانای من!

مرا، به خود دعوت کن؛

به پس‌کوچه‌های بلخ؛

بگذار تمام راه را،

شاهد رویش واژه‌های دوست داشتنت باشم!

بگذار در تمام مسیر،

خیالم، در هوایت، معلّق بماند!

باور کن،

سال‌هاست که انتهای ردّ تو،

مقصدِ تمامِ عاشقانه‌های من است!

.

•••••••

.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها