پنجرهی اتاقم به سمت شمال باز میشه!
.
•••••••
.
تابستون پارسال،
توی باشگاه نجوم مشهد،
وقتی داشتم از رویدادهای رصدی ماه بعد حرف میزدم،
از حضّار خواهش کردم، تا جایی که امکان داره، هر شب، به یک جای آسمون نگاه کنن؛
برای یک مدت طولانی، بالا اومدن ستارهها رو ببین!
مثلاً رأس یک ساعت خاص، به شمال شرقی نگاه کنن.
بهشون گفتم، حس خوبی میده به آدم.
هر شب، میبینی که ذاتالکرسی از روز بعد بالاتر اومده، چند ماه بعد، دبّ اکبره که جاش رو گرفته!
از اون روزها به بعد، هر شبی که خونه بودم، آسمون رو میدیدم؛
از یک پنجره، به یک نقطه.
.
•••••••
.
سرد باشه یا گرم، باد بیاد یا بارون، برف نشسته باشه، یا حتی پشهها کمین کرده باشن پشت پنجره، بازش میکنم و صدای اذون صبح رو از بلندگوی مسجد میشنوم.
توی یک سال گذشته، چند شب خونه نبودم.
اما هر سحر، به آسمون نگاه کردم.
حتّی وقتی روز اول فروردین امسال، خونهی دوستم بودم، قبل اذون، آروم آروم رفتم درب بالکنشون رو باز کردم و صدای اذون رو شنیدم.
و خب،
شاید، بزرگترین نگرانی من در این یک سال، این بود که اگر بارون بیاد و بلندگوی مسجد خراب بشه، چهجوری صدای اذون رو بشنوم؟
.
•••••••
.
یه سجادهی کوچولو دارم، با یه مهر و یه تسبیح!
نمیدونم کی بهم دادهشون؛
امّا، وقتی تا میکنمشون، توی یه پاکت پلاستیکی جا میشن، به اندازهی یه کف دست.
یادم نمیاد، نماز صبحم رو بدون اون خونده باشم توی این مدّت.
حتّی وقتی اذون صبح کارونسرای قصر بهرام رو هم نشنیدم، در حالی که از قبل میدونستم که چه ساعتی باید نماز بخونم، همراهم بود؛
حتّی شب بارش شهابی برساووشی، کنار برج رادکان!
شاید، هزاران کیلومتر همراهم بوده.
چیزی که توی این مدّت تغییر نکرد، همراهیش با من بود.
یا توی جیب شلوارم میذاشتمش، یا توی کوله، یا کیف دستیم.
همیشه با من بود.
.
•••••••
.
شبها، معمولاً تا اذون صبح بیدارم؛
قبلش وضو میگیرم، میذارمش توی جیب سمت راست شلوارم و میرم سراغ پنجره؛
بازش میکنم،
نفس میکشم و منتظر میشم تا اذون رو بگن؛
تا بشنومش؛
که اگه نشونم، یا دیر پخش بشه، بدجوری نگران خادم مسجدمون میشم!
.
•••••••
.
تا به حال، دوبار بالا اومدن ذاتالکرسی رو دیدم؛
این شبها هم، نوبت بالا اومدن دوبارهی دبّ اکبره.!
.
•••••••
.
شرطی شدم انگار!
حتّی وقتی، اونقدر بغض داشتم که میترسیدم صدای گریه کردنم رو سحرخیزهای اطراف بشنون!
آخه میدونی،
سحر، همهجا ساکته؛
خیلیها خوابن و پنجرههاشون بستهست!
امّا، شاید یکی که من نمیبینمش، چند حیاط اون طرفتر، مثل من، منتظر باشه.
بعضی شبها، حتّی چند شب پشت سر هم، ایستگاه بینالمللی فضایی رو میدیدم که رد میشه و محو میشه؛
درست قبل اذون، همون موقع که پنجره رو باز میکردم!
یا حتّی شهاب!
یا حتّی هلال ماهی که داشت طلوع میکرد!
و یا، غروب نارنجی ماه!
.
•••••••
.
گاهی،
خسته بودم؛
گاهی،
ناراحت، خوشحال، خوابآلوده و پژمرده، شاداب و سر حال، سرماخورده و مریض، سالم و سلامت!
هرجور بودم، دلگیر یا دلشکسته، باز هم خدا بود.
باز هم هر دمم رو پر میکرد.
بعضی روزها برای خودم، ولی اغلب برای بقیه چیزی میخواستم ازش.
گاهی پیگیر حال یکی دیگه میشدم؛
گاهی هم میگفتم، خدایا، کی تموم میشه این دوری من و اون!.
.
•••••••
.
هربار که گله داشتم، خدا بود.
هربار که اشک ریختم، خدا بود.
هربار که صدای اذون، مو رو به تنم سیخ میکرد، خدا بود!
امروز سحر، باز هم خدا بود؛
با غروب نارنجی ماه، پشت کوههای نزدیک!
.
•••••••
.
پارسال،
تابستون که تموم شد،
پاییز که ییهویی اومد،
همهی برگهای درخت توت همسایهمون که وقتی پنجره رو باز میکنم، شاخههاش میان توی اتاقم، ریخت؛
یکیشون موند امّا!
به درخت و به شاخهی خودش چسبیده بود.
یه دونه برگ پنجشکل توت، تمام روزهای بعد از تابستون پارسال رو مونده بود سر جاش!
سرمای خشک پاییز مشهد رو، دید و موند؛
برف زیادی نیومد، امّا همون یه ریزه برف رو، تحمّل کرد و موند؛
اون شب که باد اومد و طوفان شد رو، تاب آورد و موند؛
بهار امسال که اومد، شکوفههایی که سر درآورده بودن رو، نگاه کرد و موند؛
امّا،
اواخر بهار، وقتی برگهای سبز توت، به مهمونی پروانهها رفته بودن،
غرق بازی با پرندههای سیاه و کوچولوی خوش صدای مشهدی شده بودن،
دیگه، ندیدمش!.
دیگه ندیدم تمام بهار و تابستون و پاییز و زمستون و بهاری که دَووم آورده بود رو داد بزنه،
بگه هستم،
ببین من رو،
همینجا،
جلوی چشمت!
.
•••••••
.
نمیدونم امسال هم، یکی از پنجشکلیهای درخت اتاق من، پنج فصل کامل رو دَووم میاره دوباره، یا نه!
نمیدونم بهار سال دیگه، باز هم پروانهها، به توت درخت توی اتاق من، هجوم میارن، یا نه!
نمیدونم که یک فصل کامل دیگه، باز هم میتونم طاقت بیارم و از توتهای درخت همسایهمون نخورم، یا نه!
فقط میدونم،
درخت باشه، یا نه،
شکوفه بده، یا نه،
برگ بکنه، یا نه،
قمریها، سارها و گنجشکها به جون میوههاش بیوفتن، یا نه،
از لابهلای شاخههاش، ایستگاه بینالمللی فضایی رو ببینم، یا نه،
ماه، با هلالش، طلوع، یا با نارنجهای کاملش غروب کنه، یا نه،
یه نفر، چند صد کیلومتر دورتر، همون روز، همون نارنجی کامل رو حس کنه، یا نه،
.
.
.
خدا هست، باز هم هست؛
"اونقدر ملموس، که تصورش کنم!"
درباره این سایت