.

تو،

قیام چکاوک‌ها به وقت اقامه‌ی بامداد،

تو،

همان حس زیبای آرامشی، که صبحِ نم‌زده‌ی بهاری دارد!

من،

به رویش دوباره‌ی رنگ‌های عشق،

در پسِ هُبوط تو، ایمان دارم؛

پس، طلوع کن!

بتاب بر این دشت رکود؛

بیا تا بعد از انقراض نسل شب‌بوها،

دست نعناع‌های وحشی را به دست باد بسپاریم؛

بلکه بشکند،

حریم سی که سال‌ها،

حاکم چرخ‌های، ارابه‌ی وحشیِ خیالِ ماست!

.

•••••••

.

بیا تا عاشق شویم؛

برویم و بر شاخه‌های تنومند خاطرات‌مان بنشینیم؛

تا تمام مرغان عشق را در آغوش بگیریم؛

بلکه ما را تا آن‌سوی دشتِ عاشقانه‌ها پرواز دادند!

هرچند که ما،

تمام جغرافیای ی‌مان، جایی میان آغوشِ هم، محدود است؛

لیک،

شاید، توانستیم،

در برابر ناوک‌های زهرآلودِ دلالانِ عشق،

که بر مرزهای قلب‌های‌مان فرود می‌آیند، مقاومت کنیم!

.

•••••••

.

بیا تا شب از دیوار بلوغِ صبح بالا نرفته،

گام‌های تکراری دوستی‌مان را،

به سرشک‌های آمیخته با احساس‌مان، گره‌ای کور زنیم؛

تا اگر روزی، غافل از تکرار ”دوستت دارم”‌ها شدیم،

سیل اشک‌های‌مان، ما را به دریای احساس سرازیر کند.!

.

•••••••

.

آری،

بیا و بدان،

به نجوای پاکِ شبانه‌ی عشق قسم،

در هجوم عصیان‌گری‌های این عالم،

آن‌گاه که روحم، به هوای تو طغیان کند؛

نمازِ نیازِ قلبم را، به سوی افق‌های دل‌تنگیِ تو خواهم خواند!

و چه نزدیک است آن روز،

که عرش را به زیر آورم،

و از بلندای گل‌دسته‌ها،

هزاربار اذانِ عشق گویم و تِکرار کنم:

أشْهَدُ أنَّ که عاشقِ تو اَم.!

.

•••••••

.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها