قسمت اوّل! را خوانده‌اید؟

/قسمت دوّم:

وطن، جایی است که شما، با اختیار خود، آن را برای زیستن انتخاب می‌کنید؛
نه آن جا که در آن متولّد شده‌اید!

اگر شما تمام عمرتان را، حتّی از بَدو تولّد، بر روی کُره‌ی زمین زندگی کرده باشید، ممکن است وطن‌تان، جای دیگری از دنیا باشد؛ شاید نزدیک‌ترین جرم آسمانی به زمین، یعنی ماه، و شاید، سیّاره‌ای قابل ست در منظومه‌ای دور‌افتاده و در کهکشانی به غایت دور!

لکن بیایید کمی منطقی باشیم؛ بشر، تاکنون، (احتمالاً) هیچ‌گاه، پایش را فراتر از ماه نگذاشته است!

و این یعنی اجبار!

جبری که گاه، قوانین موجود بر طبیعت آن را بر بشر اعمال کرده‌اند، و گاه، انسان ناامیّد، پشت سر گذاشتنش را بر خود حرام!

.

•••••••

.

تصوّر نمایید، اهل ماه هستید و در سفری کاری، باید به زمین نقل مکان کنید!

  • آیا در بَدو ورود، نظر تمام زمینیان، قرنطینه‌ی شما خواهد بود؟
  • آیا تمام زمینیان، شما را به مثابه‌ی غریبه‌ای خواهند انگارید؟
  • آیا تمام زمینیان، ترجیح می‌دهند که اخبار ورود شما را از راه و دور و از رسانه‌ها پی‌گیری نمایند؟

و یا،

  • ممکن است بعضی‌شان، فارغ از مشکلات احتمالی، دست شما را بگیرند، شما را در آغوش بکشند و با رویی گشاده، پذیرای شما شوند؟!

.

•••••••

.

جایی که در آن به دنیا می‌آیید، ممکن است شامل این دو گروه از افراد باشد:

  • عدّه‌ای که شما را می‌پذیرند،
  • و دیگرانی که هیچ علاقه‌ای نسبت به شما ندارند.

 

پذیرش افراد در زندگی:

  • گاه از سر اجبار است، مانند هم‌خانواده، هم‌کار، هم‌سایه، هم‌شهری و هم‌وطن!
  • گاه از سر انتخاب، مانند دوست (شاید)!

 

در بسیاری از موارد، ته دل گروه اوّل، ممکن است با شما نباشد؛ و این دیوار کج آشنایی و ارتباط، یحتمل روزی خواهد ریخت.

گذر زمان در کنار گروه اوّل، احساس می‌شود؛ گاهی دشوار، گاهی آسان!

سخت آن که،
حتّی کوچک‌ترین کدورت‌ها، در میان این گروه، احتمالاً دوامی سخت و طولانی دارد و جایی برای گذشت، در میان آن نیست؛ حتّی با یک جعبه‌ی شیرینی دانمارکی!

.

•••••••

.

من دقیقاً نمی‌دانم ذوق یک انسان، کجاست که توی آن می‌خورد؛
امّا، خوب می‌دانم که توی ذوق خوردن چه دردی دارد!

آن شب، تصوّر می‌کردم اگر من از کدروت‌ها عبور کنم، دیگری هم خواهد کرد.

 

و شد آن چه نشاید!

موجی از افکار انتحاری، درون من شعله‌ور بود؛ آن‌قدر غلیظ که حتّی جرعه جرعه آب هم، نمی‌توانست آن را رقیق کند؛ حسی را داشتم که پانزده سال و چهار ماه و هفت روز و چند ساعت قبل از آن نیز، تجربه‌اش کرده بودم!

با چشمان خود می‌دیدم، دیواری که به زعم خویش، آن را صاف و استوار بنا نهاده بودم، توسط دیوار در حال ریزش دیگری، به شدّت تهدید می‌شد.

راه چند صد متری تا خانه، آن‌قدر سخت بر من گذشت که نمی‌دانم چه‌طور، سالم آن را طی کردم.

.

•••••••

.

عموماً، معادله‌ای با ورودی‌های یکسان، نتیجه‌ای مشابه را می‌دهد.

گذر زمان، تنها می‌توانست ظاهر این معادله را برهم زند؛ لکن، باطن آن، دست‌نخورده باقی می‌ماند.

ورودی‌ها، انسان‌هایی از گروه اوّل بودند و معادله، ارتباط بدون عمق، خراب و دقیقاً از سر اجبار بین‌شان!

بلی،
همان زهی خیال باطل قبل!

 

و من، برای اوّلین‌بار در زندگی، داشتم می‌فهمیدم:

"رابطه‌هایی که به یک‌باره عمیق شوند، در پایان عقیم خواهند ماند!"

.

•••••••

.

پس از خواستن‌های بسیار، به ناگاه، درون نخواستنی عمیق فرو رفته بودم.

احساس می‌کردم اگر دیگری را نیز با خویش هم‌راه کنم، جز فروریختن کاخ آرزوهایش، چیزی نصیبش نمی‌شود.

 

خود را به مثابه‌ی مسافری از دور (مثلاً ماه) می‌دیدم که زمینیان، هیچ علاقه‌ای به پذیرش‌اش نداشتند.

به خود آمده و دیدم، فریاد "زود و همین حالا نمی‌خواهمِ همه‌چیز"ِ من بلند شده است و دارد گوش عالم را کر می‌کند.

.

•••••••

.

دوست دارم، همین حال و در همین جای ماجرا بنویسم:

و در نهایت، با وجود اشتراکات فکری فراوان، و "وای،دقیقاً!" شنیدن‌های زیاد، تصمیم به ترک رابطه‌ای گرفتم که محکوم به نابودی بود.

 

لکن، نه، این گونه نبود؛
چرا که فقط وانمود کرده بودم، ادامه‌ی رابطه، منوط به پذیریش شرایط جدید از سوی طرف مقابل است!

نمی‌دانستم که چه در پیش دارم؛
چه روزها، هفته و ماه‌هایی را باید در غم از دست دادن‌ها، سپری کنم!

.

•••••••

.

سخت آن که،
با تمام وجودت، رابطه‌ای را طلب کنی که در آن، متّهم به نابالغی شده‌ای!

تنها، باید بنشینی، بشنوی که متّهم می‌شوی!

اتّهام نابالغی به یک جوان بیست و نُه ساله!
 

شاید،
اتّهام به کسی که نمی‌خواست، درست یا به اشتباه، جز تمام واقعیّت، چیزی را بیان کند، به نظر به دور از انصاف می‌نمود.

 

بلی،
حتّی ممکن است، رابطه‌ای که به انتخاب تو باشد، امّا، زمان لازم برای عمق بخشیدن به آن را طی نکرده باشی، تو را درون برزخی فرو برد که نه راه پیش داری و نه پس.

و من به خوبی دانستم که:

"نباید، در یک رابطه، زمان را صرف مقایسه کرد؛ بلکه، باید از آن، برای شناختی حداکثری بهره برد."

.

•••••••

.

چه باید کرد وقتی دلت، چیزی دیگری را می‌خواهد و دنیا، راه دیگری را پیش پایت گذاشته است؟!

لکن، قرنطینه‌ی خودخواسته‌ی من شروع شده بود.

حرف‌هایی را شنیده بودم که گویی قرن‌ها، منتظر یک جرقه بودند تا با انفجار خود، بار سنگینی را از دوش طرف مقابل بردارند!

.

•••••••

.

پایان قسمت دوّم!


مشخصات

آخرین جستجو ها