روز اوّل سال 1399 هجری خورشیدی، برای من، پایانِ طولانیترین سالِ زندگیام بود.
سالی سخت، که نفوذِ دردِ تازیانههایش، تا عمقِ جانم نیز، میرفت!
سالی با کمترین برخورد چهرهبهچهره با دیگران، چیزی شبیه قرنطینهی خانگی این روزها، که بسیاری، حتّی، توانِ تحمّلِ چند روزهی آن را ندارند؛ چه برسد به هفته و ماه و سالش را!
بلی،
مطابق تقویم،
بامدادِ یکم فروردینماه 1399 هجری خورشیدی، پایانِ طولانیترین سالِ زندگی یک جوان سیساله بود!
سالی که با یک جعبهی شیرینی دانمارکی (یا به قولی گُلمحمدی) شروع شد، و در واپسین ثانیههایش، با انبوهِ یادآوری خاطراتی بسیار، تمام!
.
•••••••
.
سی سال پیش، در اواسط یکی از روزهای گرمِ تابستان، پسری چشم به دنیا گشود، که بعدها، به واقعیّتی بسیار مهم پیبرد:
"رابطههایی که به یکباره عمیق شوند، در پایان عقیم خواهند ماند!"
تفاوتی ندارد که این روابط، خانوادگی باشند، دوستانه و یا اجتماعی؛
از هر نوع و با هر کیفیّتی، اگر زمانِ مورد نیاز برای شکلگیریشان را طی نکنند، حکایت همان دیوار بلندی میشوند که کج بنا نهاده شده؛ یا خواهد ریخت، و یا، برای سرپا نگاه داشتنش، به دیوارهای کوتاه و بلند دیگری نیاز خواهد بود!
رابطههایی که عموماً و از ابتدا، خود ما در شکلگیریشان نقشی نداشتهایم؛ شاید بهتر باشد تا بگویم، برای شکلگیریشان، تلاشی نکردهایم!
یک روز به خودمان آمده و تمامِ وجودمان را در میانِ آن دیده و دگر روزی، انبوهِ مشکلات، ما را ناچار به انصرافِ از آن (به هر شکلی) میکند!
روابطی که نه آرمانِ خاصّی، پایهگزارشان بوده و نه، دلیلِ محکمی برای ادامهیشان، وجود دارد.
شروعشان راحت، امّا، رهایی از یاد و خاطرهیشان، چنان سخت است که گویی تا ابد، بخشی از تو را برای خودشان، به گروگان گرفته و با هیچ بهایی، آن را به تو پس نمیدهند.
و تنها، شجاعتِ پذیریشِ "نبودن" و "نشدن"ِ آن چه روزی "بود" یا که قرار بود "بشود"، میتواند تو را از آن برزخ نجات دهد.
بلی،
باید، نشدنها را پذیرفت و به آنها، احترامِ ویژهای گذاشت.
.
•••••••
.
طولانیترین سالی که بر من گذشت، پُر شده بود از تلاش برای فهمِ واقعیّتی که بعد از سی سال باید به آن پی میبردم.
واقعیّتی که نفهمیدنش، من و افراد بسیاری را، درگیر تلاشهای نافرجامی میکرد که برای رهایی از آن میتوانست شکل بگیرد!
و این، دقیقاً همان لحظهای بود که به ناگاه، توپِ شروعِ سالِ جدید، نه در روز اوّلِ سال، بلکه در فرصت چند دقیقهای پیادهروی تا خانه، برای من شلیک شد!
و من، به یکباره، خود را در میانِ برزخی دیدم که نمیدانستم ممکن است پایانی هم، داشته باشد!
.
•••••••
.
خوشخیالی من از یک جعبهی شیرینی، برای ترمیمِ همان دیواری که کج بنا شده، آن قدر بسیار بود که تصوّر مینمودم، یکبار برای همیشه، میتوان بدون پرداخت هزینهی فسخ، یا شاید نوسازی قرارداد، آن را مطابق میلِ خود، به مانند فیلمهای سینمایی تغییر داده و طرفین آن، تمامِ مشکلاتِ گذشته را، به یکباره، به فراموشی بسپارند!
زِهی خیالِ باطل!
.
•••••••
.
طولانیترین سالِ گذشته، برای من، با قرنطینهای خودخواسته شروع شد!
قرنطینهای که ناشی از سلطهی ویروسِ "زود و همین حالا میخواهمِ همهچیز" در تمامِ وجودِ من بود.
ویروسی که نه از کسی آن را گرفته بودم، و نه به کسی سرایت میدادمش، لکن، از من، موجودی میساخت که میتوانست چیزهای بیشتری را خراب کند، حرمتهای بیشتری را بشکند و انسانهای بسیارِ دیگری را درگیرِ خود کند!
شاید، راهِ درمانِ آن، خوردن یک لیوان آبِ سرد، به همراه مقدار زیادی صبر و از خودگذشتگی بود؛ ولی، منِ آن سال، تصمیم گرفته بود که سلاحی مخرّبتر را به مقابلهاش بفرستد.
یک ویروسِ جدید به نام "زود و همین حالا نمیخواهمِ هیچچیز"!
و شد حکایت قانون مقابلهی به مِثل، و یا همان چشم در برابر چشم معروف:
نخواستن در برابر خواستن!
هیچچیز در برابر همهچیز!
بلی،
از اوّلین جملههای من در شروع آن طولانیترین سالِ جدید، سر دادنِ فریادِ نخواستنِ هیچچیز بود!
.
•••••••
.
پایان قسمت اوّل،/
درباره این سایت