.
من ماندهاَم؛
که کدامین قابلهی پُراحساس زمانه،
اسارت شبها را،
در آمیزشِ نورهای شرقی حرام میکند؟!
.
•••••••
.
من ماندهاَم؛
بَر بلندای کدام شانه گریستهای،
که رودهای مجنونِ دلتنگی،
راهشان را، در پیچ و تاب سینهاش،
به سمتِ تپشِ نابههنگامِ شبانهی قلبها، کج میکنند؟!
.
•••••••
.
من ماندهاَم؛
از مزارعِ انگور، چهگونه گذشتهای،
که دیگر، تُنگهای بلور، از خونِ تاکهای بلند پُرنمیشوند؟
مگر نه آن است که عشق را،
به مستی جاودانهی احساسِ تو میخوانند؟!
.
•••••••
.
من ماندهاَم؛
که شرمِ آفتابِ دمِ صبح از چیست؟
چه میشود که خورشید، خود را، از آغوشِ مغرب تکان نمیدهد؛
از کوتاهی شبهای عاشقانه میترسد،
یا،
به اقتدای نور در چشمانِ زیبای تو، حسادت دارد؟!
.
•••••••
.
من ماندهاَم؛
که چرا، پادشاهِ زمستان،
در میانِ وفور نعمتهای تابستان،
از طعمِ لبهای تو، چشیده است؟
مگر، از آواخر (اَ)مُرداد، تا اوایل بهمن، راه کمتر نبود؟!
.
•••••••
.
آری،
من ماندهاَم؛
که از تبارِ تنِ روزهای پُرامّید،
تو،
ای قوی سپیدِ کرانهی باختری،
چهگونه ترسِ فرود بر خاورِ عشق را، خواهی داشت؟!
.
•••••••
.
درباره این سایت