.

ای ساحتِ عرفانی شب،

بیا که تمام شده‌ایم؛

 

بیا که ذوقِ دمِ صبحِ گل‌های سرخ را، به باد داده‌ایم!

 

بیا که نسیم،

در ماتم بوته‌های یاس،

دیگر به دشتِ ترانه، هبوط نمی‌کند!

.

•••••••

.

ای ساحتِ عرفانی شب،

بیا که تمام شده‌ایم؛

 

بیا که زمستان، فصلِ فریبِ بهار شده است؛

 

بیا که عشق،

جایی میان حسرت و آه،

غم‌ناک‌ترین ترانه‌ی تاریخ را می‌خواند!

.

•••••••

.

ای ساحتِ عرفانی شب،

بیا که تمام شده‌ایم؛

 

بیا که تَنِ سپیدارهای کهن‌سال زمان،

بی‌تاب دیدن شکوفه‌های زیتون، در پهنه‌ی این‌ دشت شده‌اند؛

 

بیا که خودخواهی، دست از ستیز با ما برنمی‌دارد؛

 

بیا که سال‌هاست،

خمپاره‌های بُخل و حَسَد، جانِ نحیفِ صداقت را، نشانه رفته‌اند!

.

•••••••

.

ای ساحتِ عرفانی شب،

بیا که تمام شده‌ایم؛

 

بیا که در پسِ طمأنینه‌ی سبزی که زمین دارد،

یک دنیا گدازه‌های سرخ، نهفته است!

 

بیا که دگر،

در تبارِ افق‌های رنج‌کشیده،

هیچ قومی، آواز خوشش را، سَر نمی‌دهد!

 

بیا که تندرِ خشمِ زمان،

بر تَنِ مردمان این شهر،

زخم‌هایی عمیق‌تر از درّه‌های آن سرخِ شب‌تاب زده است!

.

•••••••

.

ای ساحتِ عرفانی شب،

بیا که تمام شده‌ایم؛

 

بیا که انتهای سرخِ زمان،

در باورِ سبزِ تو،

به انتظار نشسته است!

 

بیا که تو خوب می‌دانی،

در پیچ و تابِ دل‌های‌مان،

بغض‌های نهفته،

اِشتهای باریدن را از چشمان‌مان می‌گیرند!

 

بیا که حاشیه‌ی نازکِ آرامشِ شب،

دگر، تابِ حمله‌ی شَک، به باورِ روشنایی صبح را ندارد!

.

•••••••

.

آری،

ای ساحتِ عرفانی شب،

بیا و در ازدحامِ این شهرِ غریب،

پناهِ تمامِ گم‌شدگانش باش!

 

بیا و احساسِ لطیفِ ستاره‌های عشق را،

بر طاق‌چه‌ی متروکِ اندیشه بنا کن!

 

بیا تا لبِ دیوارهای این دیار،

پُر شود از سفالینه‌های معطّر به بوی تو!

 

بیا و مگذار،

که حالِ ما،

به مانندِ زمان،

نهایتِ آشوبِ خود را، بغل کند!

.

•••••••

.

آری،

بیا که آسوده‌ترین لحظه‌ی ایمان،

در باورِ دست‌های قسم‌خورده‌ی ما، خواهی شد!

 

بیا که تماشای خدا،

از لبِ دیوارِ بلوغِ صبحِ حضورت، لذّتی دگر دارد!

.

•••••••

.

آری،

تِکرار می‌کنم؛

بیا!

 

بیا که این شهر، فقط تو را کم دارد!

.

•••••••

.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها