شما "شبی که ماه کامل شد" رو دیدید؟
.
•••••••
.
من امشب دیدمش؛
با پدر و مادرم بودیم.
کاش نمیدیدمش.
کاش لااقل تنها میدیدمش؛
کاش میتونستم باهاش گریه کنم.
.
•••••••
.
یاد اردیبهشت 96 افتادم، یکی بهشت رضای مشهد بود، یکی آرامگاه مدرس کاشمر.
دوتا سرباز که رفتن خدمت و هیچوقت، زنده برنگشتن!
من زیر تابوتشون رو گرفته بودم؛
من تشیعشون کردم؛
من گذاشتمشون روی زمین، که دفن بشن توی خاک.
.
•••••••
.
مادر یکیشون میگفت:
"مادر، مگه هفتهی دیگه قرار نبود بریم خواستگاری دخترخالهت؟
مادر، چرا برنگشتی؟
حالا من با کی برم؟"
.
•••••••
.
هر دوشون کوچکتر از من، هردوشون سبکتر از من، اما تابوتشون، سنگینترین چیزی بود که بلند کرده بودم.
انگار سنگینی یک دنیا روی دوش من بود.
شونهی چپ من، هیچوقت یادش نمیره، که چه بار ارزشمندی رو به دوش کشید.
.
•••••••
.
به ما گفتن که کمین خوردن؛
با تیربار، از دور زده بودنشون.
.
•••••••
.
برادر خردسال یکیشون، نمیدونست چی شده؛
آورده بودنش گلزار شهدا!
اشک میریخت، از ته دل گریه میکرد؛
بغلش کردم،
شاید فکر میکرد منی که لباس برادرش رو به تن دارم، میخوام از داداشش بگم؛
بگم که خیلی دوستش داشت؛
بگم که اون لحظههای آخر، داشته بهش فکر میکرده.
.
•••••••
.
سختترین لحظهها،
همیشه مال سختترین آدمها نیست؛
گاهی،
نازکدلترینشون، سخت میشن، تحمل میکنن، بقیه رو آروم میکنن، و در خلوت خودشون، میشکنن!
.
•••••••
.
اونقدر توی بغلم نازش کردم، باهاش حرف زدم، که دیگه گریه نکرد.
.
•••••••
.
یادم نیست،
شاید اون شب هم ماه کامل بود.
درباره این سایت